وقتی چشمانم را به قصد خواب روی هم می
گذارم ولی خواب همچون طفلی گريزپا از من فاصله می گيرد، وقتی عرق ريزان در حال
انتظار به سر می برم، و خلاصه وقتی که افکار هجوم می آورند، سلولهای مغزم به
نگهبانانی بی اراده تبديل می شوند که خائنانه دروازه شهر مغزم را به روی افکاری
پريشان می گشايند و با آن همراه و همذات می شوند و چونان طفلی در آغوش مادر، آن را
می پرورانند. افکار خام، پخته می شوند اما دريغ از راهی برای ابراز وجود. در گوشه
ای از ذهن خاک می خورند تا بپوسند و بميرند.
گذارم ولی خواب همچون طفلی گريزپا از من فاصله می گيرد، وقتی عرق ريزان در حال
انتظار به سر می برم، و خلاصه وقتی که افکار هجوم می آورند، سلولهای مغزم به
نگهبانانی بی اراده تبديل می شوند که خائنانه دروازه شهر مغزم را به روی افکاری
پريشان می گشايند و با آن همراه و همذات می شوند و چونان طفلی در آغوش مادر، آن را
می پرورانند. افکار خام، پخته می شوند اما دريغ از راهی برای ابراز وجود. در گوشه
ای از ذهن خاک می خورند تا بپوسند و بميرند.
نوشته بالا گريزی بود بر اينکه چرا می
نويسم، يا به بيان روشن تر چرا وبلاگ می نويسم. باشد تا مقبول افتد.
نويسم، يا به بيان روشن تر چرا وبلاگ می نويسم. باشد تا مقبول افتد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home