Thursday, July 03, 2003

کوچيک که بودم، بهترين بازيم اين بود که با
لگوهام (که خيلی هم زياد بودن) يه شهر درست کنم. برای شهرم خيابون کشی می کردم،
خونه های کوچيک کوچيک درست می کردم، پارک می ساختم و ... خلاصه دنيايی می شد برای
خودش. بعد که کار ساخت تموم می شد، ماشينها و آدمک هام رو توش ول می کردم. هرکدوم
شخصيتی می شدن، از خونه به محل کار، از محل کار به پارک، ترافيک، تصادف، دعوا،
جنگ.... ولی هيچوقت ته دلم ارضا نمی شدم. فکر می کردم که اين زندگی ای که من شبيه
سازی کردم، قلابی يه. می گفتم که مگه زندگی آدم بزرگها اينقدر ساده اس! ولی حالا
الان که فکرشو می کنم، می بينم که زندگی واقعا همينه... بعضيا می خوان دنبال مفهوم
زندگی بگردن، زندگی رو برای خودشون پيچيده می کنن، آرزوهای بزرگ بزرگ دارن. خلاصه
زندگی شون رو فدای زندگی می کنن. ولی زندگی همينی هست که الان توش هستيم. نه بيشتر.
سعی کنيم از همين لذت ببريم. خودمون رو اينقدر اذيت نکنيم. همين رفت و آمدها، همين
رابطه ها، همين ديدن ها و شنيدن ها و بوييدن ها، اينها همه زندگی هستن. چقدر زياد
نوشتم!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter