Friday, September 12, 2003

هميشه از هميشه می ترسيدم. هميشه وقتی بهم می گفتن
خدا از همون اول بوده، با خودم می گفتم کدوم اول. پيش خودم يه ازلی رو در نظر می
گرفتم، بعد می گفتم خدا قبل از اين بوده، دوباره توی زمان عقب می رفتم، تا جايی که
تو مغزم می گنجيد ولی باز خدا بود، يعنی باز خدا قبل از اون بود. احساس گيجی و خلسه
بهم دست می داد و ولش می کردم. بزرگتر که شدم از آينده می ترسيدم. اينکه ميلياردها
سال ديگه هم باز خدا هست. اصلا تا کی هست؟ و اينکه زمان توی يه چرخه ممکنه بيفته؟
دوباره از اول شروع بشه؟ باز هم سرم درد می گرفت. ولی الان به نظرم بايد فقط به اين
صد سالی که احتمالا چند سالی اش رو مهمون اين دنيا هستم فکر کنم. ولی به همين هم که
فکر می کنم می بينم چقدر پيچيده می تونه باشه. توی يه حادثه ساده حداقل صدها عامل
ديگه تاثير می ذارن. من اگه بتونم با همين زمان حال کنار بيام برام کافيه، نه گذشته
می خوام و نه آينده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter