با اجازه امروز می خوام يه ذره از حوادث روزمره
بنويسم، چون خيلی تا حالاش خوب بوده. صبح با ماشين رفتم نظام وظيفه. چه توی راه رفت
و چه برگشت به يه دونه چراغ قرمز هم برنخوردم (اونايی که نمی دونن، توی مسير خونه
ما تا ميدون سپاه کلی چهارراه هست). توی ماشين هم گذاشته بودم mp3 player ام شافل
کنه، اونم مرام گذاشت و همه آهنگ هايی که دوست داشتم رو انتخاب می کرد (البته سی دی
که گذاشته بودم گلچين خودم بود ولی اون بهترها رو انتخاب می کرد). تو نظام وظيفه هم
نه تنها جناب سرهنگ به اين گير نداد که چرا می خوای دو ماه بذاری بری، بلکه وقتی
گفت کجا می ری، بعدش با يه لبخند ژوکوندی گفت هر جا که می ری موفق باشی! (بگذريم که
وقتی پرسيد کجا می خوای بری من گيج بجای آلمان يا دبی گفتم آمريکا!) قابل توجه
اونهايی که نمی دونن، اصولا اين جنابها کم پيش مياد حرف بزنن و وقتی هم که حرف می
زنن کم پيش مياد فحش ندن، چه برسه به اينکه لبخند بزنن. توی ميدون سپاه يه شيرموز
بزرگ هم خوردم (از همون جايی که پنجاه ساله کارش همينه، اهل فن می دونن). تازه ديشب
هم تونستم کارتريج پرينتری که اشتباه خريده بودم آبش کنم. خلاصه اينکه شنبه می تونم
برم گذرنامه بگيرم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home