متن زير ويرايش نشده است برای خواندنش حوصله
به خرج دهيد...
به خرج دهيد...
--------------------------
برای آنها که رفته اند...
نمی دونم از کی و چطور شروع کنم، ولی مگه
واقعا مهمه؟ بهتره دلم رو آزاد بذارم تا خودش (بدون دخالت مغز) به انگشتانم دستور
بده تا اونچه که درونم هست رو به صفحه کليد منتقل کنن... اولين کسی که به ذهنم رسيد
ف. آ. بود. دليلش شايد اين باشد که با او کمتر از سايرين در تماس هستم و شايد دليلش
اسمش باشد که با اولين حرف الفبا شروع می شود و هميشه جلوترين صندلی ها موقع
امتحانات مال او بود. شايد همين باعث می شد که هميشه تقلب کردن هاش رو ببينم و
شيطنت هايش، تجربه عذاب آور امتحان رو به تجربه ای شيرين و مفرح تبديل کند. در يک
کلام: تلخ ولی دوست داشتنی. بهتر است به سراغ م. م. بروم، کسی که در روابط
باثباتم در اين چند سال بی ثبات ترين رابطه را با او داشته ام هرچند شايد در ميان
روابط پر فراز و نشيب او با سايرين، اين رابطه کم فراز و نشيب ترين باشد برای خودش.
خوشحالم کرده و ناراحت ولی خوشبختانه خوشحالی ها آنقدر می چربيده بر ناراحتی ها که
بخوام برای به ياد آوردن ناراحتی ها لحظه ای تامل کنم. ياد م. ص. افتادم. احتمالا
چون با هم رفتند. من او را خيلی دير شناختم ولی بايد بگويم در زندگی من به شدت
تاثيرگذار بوده، احتمالا خودش می دونه. هرچند من آخرش نفهميدم از من خوشش مياد يا
نه. تناقض ها آنقدر وسيع است که رسيدن به جواب اين سوال ناممکن می نمايد. ولی هرچه
باشد دوست دارم بدونه که دوستش دارم. صحبت از دير شناختن شد و رکورددار اين قضيه
کسی نيس جز پ. ا.. شناخت من از او خيلی اندک بوده و هست چه از لحاظ کيفی و کمی ولی
همين شناخت اندک کافی بوده که اين روزها کمتر روزی پيش بيايد که يادش نيفتم...
امروز تولد پ. س. است. اسمش که مياد در کنارش ياد خيلی چيزها مياد. ولی خوشبختانه
98% اونها شيرين هستن. نگفتم 99% چون معمولا اين عدد را می پرانند ولی من با فکر
اين حرف رو زدم. خيلی سعی کرد خودش رو بشناسه و هدف زندگی اش رو. خلاصه اينکه خيلی
در خودش دنبال خودش گشت، نمی دانم بالاخره چيزی پيدا می کنه يا نه ولی خوبه که
بدونه من همينجوری که هست دوستش دارم. الان احتمالا داره ر. م. رو اذيت می کنه.
فاميل عزيزم که اگر بخوام بگم چه نسبتی با من داره از حوصله متن خارجه! ولی در
دنيايی که دوستهای نزديک از فاميلهای نزديک برترند چه نيازی هست به فاميل دور وقتی
ر. م. دوستی چنين نزديک هست؟ شايد عجيب باشد اگر بگويم در طی اين چند سال يک بار هم
به خونه اش زنگ نزدم. ولی در عوض، در نبودش در دانشگاه (که به ندرت پيش می آمد) يک
بار هم نشد که جايش را خالی نکرده باشم. اگر او را زياد ديده ام بايد بگم س. ص. را
کمتر از همه ديده ام. نمی دانم تقصير خودش بود يا ما. اصلا نمی دانم اين متن رو می
خونه يا نه. چه خودش دوست نداشته با جمع جوش بخورد چه دليل ديگری داشته، نشد آنجور
که دوست دارم بشناسمش. حال که صحبت از شناخت شد بهتره اسم ا. ف. رو هم بيارم که او
هم بگونه ای ديگر در جستجوی شناخت خودش بود و امتحان ديگران. شايد هردوی اينها زياد
طول کشيد ولی خوشبختانه در لابلای آزمايشاتش، من هم او رو سنجيدم و سرفراز
بيرون اومد. آدمی مثل او کم پيدا می شود. چه کسی رو سراغ داريد که با اين سماجت در
حال طی کردن مسير کمال باشد؟ اميدوارم بداند که از بسياری لحاظ (درسی و غيردرسی)
بهش مديونم. اتفاقا حالا که صحبت دين شد (به کسر دال) خوب است همين جا نام م. ب. رو
بيارم. چند بار اون بالاها (قابل پيش بينی است چه جاهايی!) خواستم اسمش را بياورم
ولی ترجيح دادم صبر کنم. به او هم مديونم، نمی دانم خودش از خواندن اين حرف تعجب می
کند يا می خندد يا ضرب المثلی از خودش درمی آورد (!) ولی همينه که هست! او را هم
دوست دارم، هرچند قايق رابطه مان در آغاز در بستر رودخانه ای ناآرام چند بار در
معرض چپ شدن بود ولی مدت مديدی است که به دريای آرام پيوسته و مطمئنم که اين دريا
به اقيانوس آرام تری راه خواهد يافت. و بالاخره م. م. که زودتر از همه شناختمش.
شايد تنها اشتراکمون رتبه کنکورمون باشه، ولی نمی دونم چه چيزی توی اون لايه های
زيرين نهفته که پيوند دو تا آدم با سلايق آنقدر مختلف رو اينقدر به هم محکم کرده.
مهم اينه که درکش می کنم و مطمئنم اون هم منو درک می کنه. با اينکه وقتی شروع به
صحبت می کنه می دونم تا آخرش چی می خواد بگه ولی دلم می خواد حرفش رو بزنه. توی
خواب هم ولم نمی کنه! در ضمن آوردن اسم اون اين آخر دو تا نکته رو اثبات می کنه:
يکی اينکه هميشه آخرين ها کم اهميت ترين ها نيستند و ديگری اينکه ممکنه آخرين ها رو
به مهمترين ها اختصاص بدن...
واقعا مهمه؟ بهتره دلم رو آزاد بذارم تا خودش (بدون دخالت مغز) به انگشتانم دستور
بده تا اونچه که درونم هست رو به صفحه کليد منتقل کنن... اولين کسی که به ذهنم رسيد
ف. آ. بود. دليلش شايد اين باشد که با او کمتر از سايرين در تماس هستم و شايد دليلش
اسمش باشد که با اولين حرف الفبا شروع می شود و هميشه جلوترين صندلی ها موقع
امتحانات مال او بود. شايد همين باعث می شد که هميشه تقلب کردن هاش رو ببينم و
شيطنت هايش، تجربه عذاب آور امتحان رو به تجربه ای شيرين و مفرح تبديل کند. در يک
کلام: تلخ ولی دوست داشتنی. بهتر است به سراغ م. م. بروم، کسی که در روابط
باثباتم در اين چند سال بی ثبات ترين رابطه را با او داشته ام هرچند شايد در ميان
روابط پر فراز و نشيب او با سايرين، اين رابطه کم فراز و نشيب ترين باشد برای خودش.
خوشحالم کرده و ناراحت ولی خوشبختانه خوشحالی ها آنقدر می چربيده بر ناراحتی ها که
بخوام برای به ياد آوردن ناراحتی ها لحظه ای تامل کنم. ياد م. ص. افتادم. احتمالا
چون با هم رفتند. من او را خيلی دير شناختم ولی بايد بگويم در زندگی من به شدت
تاثيرگذار بوده، احتمالا خودش می دونه. هرچند من آخرش نفهميدم از من خوشش مياد يا
نه. تناقض ها آنقدر وسيع است که رسيدن به جواب اين سوال ناممکن می نمايد. ولی هرچه
باشد دوست دارم بدونه که دوستش دارم. صحبت از دير شناختن شد و رکورددار اين قضيه
کسی نيس جز پ. ا.. شناخت من از او خيلی اندک بوده و هست چه از لحاظ کيفی و کمی ولی
همين شناخت اندک کافی بوده که اين روزها کمتر روزی پيش بيايد که يادش نيفتم...
امروز تولد پ. س. است. اسمش که مياد در کنارش ياد خيلی چيزها مياد. ولی خوشبختانه
98% اونها شيرين هستن. نگفتم 99% چون معمولا اين عدد را می پرانند ولی من با فکر
اين حرف رو زدم. خيلی سعی کرد خودش رو بشناسه و هدف زندگی اش رو. خلاصه اينکه خيلی
در خودش دنبال خودش گشت، نمی دانم بالاخره چيزی پيدا می کنه يا نه ولی خوبه که
بدونه من همينجوری که هست دوستش دارم. الان احتمالا داره ر. م. رو اذيت می کنه.
فاميل عزيزم که اگر بخوام بگم چه نسبتی با من داره از حوصله متن خارجه! ولی در
دنيايی که دوستهای نزديک از فاميلهای نزديک برترند چه نيازی هست به فاميل دور وقتی
ر. م. دوستی چنين نزديک هست؟ شايد عجيب باشد اگر بگويم در طی اين چند سال يک بار هم
به خونه اش زنگ نزدم. ولی در عوض، در نبودش در دانشگاه (که به ندرت پيش می آمد) يک
بار هم نشد که جايش را خالی نکرده باشم. اگر او را زياد ديده ام بايد بگم س. ص. را
کمتر از همه ديده ام. نمی دانم تقصير خودش بود يا ما. اصلا نمی دانم اين متن رو می
خونه يا نه. چه خودش دوست نداشته با جمع جوش بخورد چه دليل ديگری داشته، نشد آنجور
که دوست دارم بشناسمش. حال که صحبت از شناخت شد بهتره اسم ا. ف. رو هم بيارم که او
هم بگونه ای ديگر در جستجوی شناخت خودش بود و امتحان ديگران. شايد هردوی اينها زياد
طول کشيد ولی خوشبختانه در لابلای آزمايشاتش، من هم او رو سنجيدم و سرفراز
بيرون اومد. آدمی مثل او کم پيدا می شود. چه کسی رو سراغ داريد که با اين سماجت در
حال طی کردن مسير کمال باشد؟ اميدوارم بداند که از بسياری لحاظ (درسی و غيردرسی)
بهش مديونم. اتفاقا حالا که صحبت دين شد (به کسر دال) خوب است همين جا نام م. ب. رو
بيارم. چند بار اون بالاها (قابل پيش بينی است چه جاهايی!) خواستم اسمش را بياورم
ولی ترجيح دادم صبر کنم. به او هم مديونم، نمی دانم خودش از خواندن اين حرف تعجب می
کند يا می خندد يا ضرب المثلی از خودش درمی آورد (!) ولی همينه که هست! او را هم
دوست دارم، هرچند قايق رابطه مان در آغاز در بستر رودخانه ای ناآرام چند بار در
معرض چپ شدن بود ولی مدت مديدی است که به دريای آرام پيوسته و مطمئنم که اين دريا
به اقيانوس آرام تری راه خواهد يافت. و بالاخره م. م. که زودتر از همه شناختمش.
شايد تنها اشتراکمون رتبه کنکورمون باشه، ولی نمی دونم چه چيزی توی اون لايه های
زيرين نهفته که پيوند دو تا آدم با سلايق آنقدر مختلف رو اينقدر به هم محکم کرده.
مهم اينه که درکش می کنم و مطمئنم اون هم منو درک می کنه. با اينکه وقتی شروع به
صحبت می کنه می دونم تا آخرش چی می خواد بگه ولی دلم می خواد حرفش رو بزنه. توی
خواب هم ولم نمی کنه! در ضمن آوردن اسم اون اين آخر دو تا نکته رو اثبات می کنه:
يکی اينکه هميشه آخرين ها کم اهميت ترين ها نيستند و ديگری اينکه ممکنه آخرين ها رو
به مهمترين ها اختصاص بدن...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home