کمی تا قسمتی نوستالژيک...
امروز برای چند تا کار رفته بودم مرکز شهر.
ولی اين دفعه يه کم با دقت بيشتری دور و برم رو نگاه کردم. احساس کردم دلم برای اين
خيابونا تنگ می شه. دلم برای سطل آشغال تقاطع جمهوری و لاله زار که آشغالهايی که
دورش ريخته بيشتر از آشغالهای توشه تنگ می شه. دلم برای مغازه هايی که welcome رو
با دو تا L می نويسن تنگ می شه. دلم برای موتورسوارهايی که يهو با هم ديگه راه می
افتن و چند بار نزديک بوده به من بزنن تنگ می شه. دلم برای صدای موتورها که زير پل
حافظ چند برابر می شه تنگ می شه. دلم برای آبميوه فروشی درب و داغون تقاطع حافظ و
جمهوری که هميشه وقتی از دفتر مجله فيلم بيرون می اومدم ازش شيرموز می خريدم
تنگ می شه. دلم برای ديدن پسرهايی که ضبط ماشينشون رو تا آخرين حد بلند می کنن تا
به خيال خودشون با حکومت مقابله کرده باشن تنگ می شه. دلم برای ديدن شلوار دخترهايی
که روز به روز داره کوتاه تر می شه و با اين کارشون خيال می کنند دارن در راه آزادی
تلاش می کنند تنگ می شه، اصلا دوست دارم سير تبديل اين شلوارها رو به مينی ژوپ
ببينم (هرچند سی، چهل سالی طول می کشه). دلم برای له شدن توی تاکسی هايی که دستگيره
در و شيشه بالابرشون خرابه تنگ می شه، دلم برای راننده تاکسی ها که سر يه قرون دو
زار چونه می زنن تنگ می شه. دلم برای حرفهای تکراری مردم تنگ می شه. می
دونم خيلی مسخره اس ولی خب چکارش کنم تنگ می شه ديگه...
ولی اين دفعه يه کم با دقت بيشتری دور و برم رو نگاه کردم. احساس کردم دلم برای اين
خيابونا تنگ می شه. دلم برای سطل آشغال تقاطع جمهوری و لاله زار که آشغالهايی که
دورش ريخته بيشتر از آشغالهای توشه تنگ می شه. دلم برای مغازه هايی که welcome رو
با دو تا L می نويسن تنگ می شه. دلم برای موتورسوارهايی که يهو با هم ديگه راه می
افتن و چند بار نزديک بوده به من بزنن تنگ می شه. دلم برای صدای موتورها که زير پل
حافظ چند برابر می شه تنگ می شه. دلم برای آبميوه فروشی درب و داغون تقاطع حافظ و
جمهوری که هميشه وقتی از دفتر مجله فيلم بيرون می اومدم ازش شيرموز می خريدم
تنگ می شه. دلم برای ديدن پسرهايی که ضبط ماشينشون رو تا آخرين حد بلند می کنن تا
به خيال خودشون با حکومت مقابله کرده باشن تنگ می شه. دلم برای ديدن شلوار دخترهايی
که روز به روز داره کوتاه تر می شه و با اين کارشون خيال می کنند دارن در راه آزادی
تلاش می کنند تنگ می شه، اصلا دوست دارم سير تبديل اين شلوارها رو به مينی ژوپ
ببينم (هرچند سی، چهل سالی طول می کشه). دلم برای له شدن توی تاکسی هايی که دستگيره
در و شيشه بالابرشون خرابه تنگ می شه، دلم برای راننده تاکسی ها که سر يه قرون دو
زار چونه می زنن تنگ می شه. دلم برای حرفهای تکراری مردم تنگ می شه. می
دونم خيلی مسخره اس ولی خب چکارش کنم تنگ می شه ديگه...
خاک بر سر اين دلتنگی که از زمان کورش و
داريوش بيماری مزمن ما ايرانيا بوده... يه سندرم ايرانی.
داريوش بيماری مزمن ما ايرانيا بوده... يه سندرم ايرانی.
پانويس: راستی به نظر شما من برم هوم سيک می
شم؟
شم؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home