لونه مورچهها رو پيدا کردم
توی ايستگاه شاتل (مينیبوس) وايساده بودم. يهو ديدم يه پيرزنه اومد که بهش میخورد ۲۰۰ ساله باشه. حدس زدم که اين حتما میخواد سوار اين شاتل من که هميشه پر از پيرزن و پيرمرده بشه. ازش همينو پرسيدم و گفت آره. دستاش اينقدر چروک خورده بود شبيه پرده تئاتر وقتی که جمع شده باشه شده بود. فضوليم گل کرد پرسيدم کجا زندگی میکنين. گفت خونه سالمندان. جاش رو که پرسيدم فهميدم درست روبروی خونه خودمه. اينطوری بود که فهميدم چرا همیشه شاتل پر آدمای هشتاد نود سالهس. بعد ازش پرسيدم دوست پيدا کردين اونجا؟ گفتش الان دوستی ندارم ولی چند روز پيش با يه نفر دوست شدم که خيلی با هم خوب بوديم ولی دو روز بعدش مُرد! يجوری گفت مرد که انگار سرما خورده. بعدش اضافه کرد حالا بايد دوست جديد پيدا کنم. بعد از دو سه دقيقه گفت پارسال سکته کرده بوده و قدرت تکلمش رو کاملا از دست داده بوده و حالا تقريبا خوب شده! بعدش بهش گفتم شما برو بشين اونور شاتل که اومد خبرتون میکنم. رفت نشست. چند دقيقه بعد شاتل اومد رفتم بهش گفتم. از جاش بلند شد. قبل اينکه بهش بگم شما آروم بياين من به راننده میگم وايسه، يهو ديدم داره میدوه به سمت شاتل من هم تلپتلپ دنبالش!
اتفاقا قبل اين اتفاق میخواستم اين پست پايين رو بکنم که حالا بيشتر معنی میده ظاهرا:
مارلون براندو، بزرگترين بازيگر تاريخ سينما، وقتی مُرد اونقدر بدهی داشت که نتونست مخارج بيمارستانش رو بده و در تنهايی توی خونه مُرد. نيچه، بزرگترين فيلسوف قرن نوزدهم و احتمالا تاثيرگذارترين متفکر چند قرن اخير، موقع پيری اسبی رو میبينه که داره شلاق میخوره دچار بحران روحی میشه و خودش رو روی اسب میندازه که جلوی اين کار رو بگيره. بعد اين قضيه مشکل روانی پيدا میکنه و يازده سال آخر زندگيش رو خونهنشین میشه. به دوستاش نامههای عجيبغريب مینويسه و آخرش در تنهايی میميره. کلا پيری خيلی ترسناکه.
اتفاقا قبل اين اتفاق میخواستم اين پست پايين رو بکنم که حالا بيشتر معنی میده ظاهرا:
مارلون براندو، بزرگترين بازيگر تاريخ سينما، وقتی مُرد اونقدر بدهی داشت که نتونست مخارج بيمارستانش رو بده و در تنهايی توی خونه مُرد. نيچه، بزرگترين فيلسوف قرن نوزدهم و احتمالا تاثيرگذارترين متفکر چند قرن اخير، موقع پيری اسبی رو میبينه که داره شلاق میخوره دچار بحران روحی میشه و خودش رو روی اسب میندازه که جلوی اين کار رو بگيره. بعد اين قضيه مشکل روانی پيدا میکنه و يازده سال آخر زندگيش رو خونهنشین میشه. به دوستاش نامههای عجيبغريب مینويسه و آخرش در تنهايی میميره. کلا پيری خيلی ترسناکه.
2 Comments:
Are kheili tarsnaak-e! va midooni ke kheili ham zood mirese, kheili zood. ino mitooni az har piri khasti beporsi.
تصور قيافهت براي اونجا كه نوشتي: من هم تلپتلپ دنبالش! خيلي لذتبخش بود پشت كامپيوتر خنديدم دوستم!ولي از خنده كه بگذريم من نهتنها از رسيدن پيري ميترسم، بلكه از دوران پيري مامان و بابام هم خيلي ميترسم! اگه من پيششون نباشم چي!؟ و يا اگه اونا پيش من نباشن!؟ هر جا كه از اين پيرزن پيرمرداي 200 ساله ميبينم تو دلم از همون مورچهها پر ميشه!
Post a Comment
<< Home