يه داستان (افسانه) قديمی بود که سه تا دختر شاهزاده
بودن که طی مراسمی قرار بود شوهر انتخاب کنن. هرکدوم يه سيب برمی دارن و پرت می کنن
به سمت پسرهای داوطلب، تا هرجا سيب وايساد نزديک ترين پسر به سيبه شوهر اون دختری
که پرت کرده بشه. دوتای اولی (معمولا تو افسانه ها دو تای اول کاراشون بدون مشکل
انجام می شه) به دو تا پسر خوش تيپ می افتن. سيب سومی قل می خوره می ره کنار يه مار
سياه و زشت می افته. دختره به ناچار با مار ازدواج می کنه. ولی وقتی می رن خونه بخت
و شب زفاف و از اين حرفها يهو ماره تبديل به يه پسره خوش تيپ و آس آس می شه و ديگه
ديش ديری ديم ديم. بعدا معلوم می شه پسره رو يکی طلسم کرده بوده تا وقتی که ازدواج
کنه و از اين حرفها. اينا رو گفتم که بگم امروز يه گربه خيلی خيلی خيلی خوشگل ديدم،
ولی هرچی بهش سنگ زدم و پيش پيش کردم و قربون صدقه اش رفتم تبديل به ناتالی پورتمن
نشد!
بودن که طی مراسمی قرار بود شوهر انتخاب کنن. هرکدوم يه سيب برمی دارن و پرت می کنن
به سمت پسرهای داوطلب، تا هرجا سيب وايساد نزديک ترين پسر به سيبه شوهر اون دختری
که پرت کرده بشه. دوتای اولی (معمولا تو افسانه ها دو تای اول کاراشون بدون مشکل
انجام می شه) به دو تا پسر خوش تيپ می افتن. سيب سومی قل می خوره می ره کنار يه مار
سياه و زشت می افته. دختره به ناچار با مار ازدواج می کنه. ولی وقتی می رن خونه بخت
و شب زفاف و از اين حرفها يهو ماره تبديل به يه پسره خوش تيپ و آس آس می شه و ديگه
ديش ديری ديم ديم. بعدا معلوم می شه پسره رو يکی طلسم کرده بوده تا وقتی که ازدواج
کنه و از اين حرفها. اينا رو گفتم که بگم امروز يه گربه خيلی خيلی خيلی خوشگل ديدم،
ولی هرچی بهش سنگ زدم و پيش پيش کردم و قربون صدقه اش رفتم تبديل به ناتالی پورتمن
نشد!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home