من يادم رفت بقيه قصه پايينی رو تعريف کنم!
بعد از اينکه ديوونه هه اين حرف رو می زنه، به گوش ابوسعيد ابوالخير می
رسونند:
بعد از اينکه ديوونه هه اين حرف رو می زنه، به گوش ابوسعيد ابوالخير می
رسونند:
شيخنا مدهوش شدی و گفتی آنچه من خواسته ام
همی گفتمی در اين سال سی، اين مرتيکه بگفتی در اين ايجاز. طرفدارها نعره ها کشيدندی
و جامه ها دريدندی و پيران در خيابان پابرهنه همی دويدندی و از آسمان خاکسترها
باريدندی و موشها از حقه ها به چاک زنندی و شهر به آشوب همی افتادی و عاقل ترين آدم
شهر همی اين ديوانه بودی... همی همی همی همی همی همی...
همی گفتمی در اين سال سی، اين مرتيکه بگفتی در اين ايجاز. طرفدارها نعره ها کشيدندی
و جامه ها دريدندی و پيران در خيابان پابرهنه همی دويدندی و از آسمان خاکسترها
باريدندی و موشها از حقه ها به چاک زنندی و شهر به آشوب همی افتادی و عاقل ترين آدم
شهر همی اين ديوانه بودی... همی همی همی همی همی همی...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home