Tuesday, July 06, 2004

امروز صبح رفته بودم کاخ نياوران برای تنيس.
آخر بازی، يهويی رگبار شديدی گرفت، گفتم برم پيش محمدرضا شاه توی بالکن کاخش تا
بارون بند بياد. البته محمدرضا نبود فکر کنم رفته بود برای صبحونه نون بربری بخره.
بعد چند دقيقه وايسادن يهو ديدم يه گله دختر با کلی بوم نقاشی و اينا ريختن همون
جايی که من وايساده بودم! توشون از دخترای هل هل واويلا ديده می شد تا زنهای چادری
با طبع هنری. يکی شون می گفت وای چقدر رمانتيکه. يکی ديگه می گفت من می خواستم
آسمون آبی رو بکشم، حالا چکار کنم. يکی ديگه می گفت اين درخته مال منه. خلاصه ذوق
هنری ملت گل کرده بود. با خودم فکر کردم الان اينا مدل کم ميارن منو می کنن مدل،
برای همين در رفتم. جلد راکتم رو گرفتم روی سرم که خيس نشم، همينطور که داشتم خوش
خوشان راه می رفتم و خوشحال بودم که خيس نمی شم ديدم مردم هی به من اشاره می کنن و
می خندن، بعد فهميدم که ظاهرا راکت رو يه نيم متری اونور تر گرفتم و خودم هم موش آب
کشيده شدم ولی چون به خودم تلقين کرده بودم که خشکم، خيال کرده بودم که
خشکم!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter