۱. اگه يادتون باشه هزار سال پيش نوشته بودم که میخوام چند تا داستانی که بيشترين تاثير احساسی رو توی زندگيم گذاشتن رو اينجا بنويسم. خلاصه نتونستم کليه داستانهای زندگيم رو که هرچيزی که خط داستانی توش بود جمع و جور کنم (رمان، فيلم، موسيقی، تابلوی نقاشی، پاورقی مجله، داستان زندگی فک و فاميلا و ...) يجوری که هيچی از قلم نيفته. ولی اونی که با فاصله زيادی اول از همه بود اين بود: «آخرين برگ» اثر «او هنری». احتمالا همهتون اگه نخونده باشينش کارتونش رو لااقل ديدين. همون که دختر بچههه مدل نقاشی يه نقاش پير فقير میشه تا اينکه مريض میشه و به خودش تلقين میکنه به محض اينکه آخرين برگ درخت روبروی خونهشون بيفته اون هم میميره. نقاش هم توی يه روز برفی با بوم نقاشیاش میره روی ديوار پشت درخت (يا روی شاخه های خود درخت، يادم نيس) يه برگ نقاشی میکشه. وقتی طوفان تموم میشه دختره از خواب بيدار میشه و يه برگ روی درخت میبينه و حالش خوب میشه در حاليکه نقاش از فرط سرما و ضعف وقتی به خونه میرسه میميره. من اون موقع وقتی اين کارتون رو ديدم آثار ويرانگری روم گذاشته شد (الان هم که نوشتم نمیدونم چرا بغضم گرفت). هروقت هم از اون قديم يادش میافتم دوباره مثل روز اول تحت تاثير قرار میگيرم. (يه داستان ديگه «او هنری» هم خيلی قشنگه. همون که پيرمرد و پيرزن فقيره واسه شب سال نو میخوان برای هم کادو بخرن. پيرمرده يه ساعت قديمي بدون بند داره اونو می فروشه که واسه زنش گل سر بخره. پيرزنه هم موهای بلند سرش رو میفروشه تا برای ساعت شوهرش بند بخره. البته چيزايی که میخرن رو مطمئن نيستم که درست گفتم ولی مفهومش همين بود).
۲. چند شبه دارم خوابای عجيب میبينم. اين خواب پريشبم: داشتيم با بچهها توی شهر (فکر کنم تهران بود) میچرخيدیم يهو خبر اومد که پوياک رو به جرم بدرفتاری با مادر دستگير کردن. بعدش پوياک اومد گفت که وثيقه گذاشته اومده بيرون و به من گفت که دنبال من هم هستن (به همين جرم). من عصبانی شدم گفتم واسه اعاده حيثيت میرم کلانتری باهاشون بحث کنم. تا پام رو گذاشتم توی کلانتری منو انداختن تو هلفدونی!
۲. چند شبه دارم خوابای عجيب میبينم. اين خواب پريشبم: داشتيم با بچهها توی شهر (فکر کنم تهران بود) میچرخيدیم يهو خبر اومد که پوياک رو به جرم بدرفتاری با مادر دستگير کردن. بعدش پوياک اومد گفت که وثيقه گذاشته اومده بيرون و به من گفت که دنبال من هم هستن (به همين جرم). من عصبانی شدم گفتم واسه اعاده حيثيت میرم کلانتری باهاشون بحث کنم. تا پام رو گذاشتم توی کلانتری منو انداختن تو هلفدونی!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home