Tuesday, March 28, 2006

احتمالا همه‌تون داستان پيترپن رو يا خوندين يا ديدين ولی فکر نکنم کسی مثل من حسش کرده باشه.
پيتر پن با پسرهای گمشده تو «نورلند» زندگی می‌کنه جايی که هيچوقت پير نمی‌شه. پسرهای گمشده بچه‌هايی هستن که موقعی که نوزاد بودن مادر يا پرستارشون گم‌شون کرده و پيتر پن برشون داشته و به نورلند برده و ازشون مراقبت می‌کنه. يه روز که پيتر پن «نورلند» رو ترک کرده و به شهر اومده گذرش به وندی و دو تا برادرش می‌خوره. وندی و برادراش بچه‌های خانواده دارلينگ هستن. آقای دارلينگ سرش به بورس و سهام گرمه و خانم دارلينگ خاطره محوی از پيتر پن داره. پيتر پن به وندی و برادراش پرواز کردن رو ياد می‌ده و اونا رو به «نورلند» می‌بره. اونجا ماجراهايی براشون پيش مياد و بعد اون وندی و برادراش تصميم می‌گيرن برگردن. آقا و خانم دارلينگ سرپرستی بچه‌های گمشده رو قبول می‌کنن ولی پيتر پن که از بزرگ شدن و کت و کراوات پوشيدن و کيف به دست گرفتن بدش می‌اومده تصميم می‌گیره که به «نورلند» برگرده و تا آخر عمر پسر جوونی باقی بمونه. وقتی بعد چند سال به شهر برمی‌گرده وندی و برادراش همه ازدواج کردن و بچه دارن و هيچکدوم پيتر پن رو به ياد نمی‌يارن.
داستان «پيتر پن» جدای از ظاهر بچه‌گونه‌ش تقابل بچگی و بزرگساليه. توی داستان همه بزرگسال‌ها و همه چيزهايی که به بزرگسالی مربوط می‌شه بد هستن. بزرگها هميشه مقصرن، هميشه فراموشکار و اهمال‌کارن همونطور که وندی که بزرگ می‌شه دوست دوران کودکیش رو فراموش می‌کنه...
اينا رو گفتم که بگم منم حس پيتر پن رو دارم. دارم در مقابل بزرگ شدن مقاومت می‌کنم ولی ظاهرا شلوار جين و بالا دادن مو ديگه جوابگو نيس. دوروبری‌ها دارن بزرگ می‌شن و ظاهرا اين پروسه اجتناب‌ناپذيره. اصلا دوست ندارم...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter