اولين باری که داستان نوشتم سر کلاس ادبيات اول دبيرستان بود. تا قبل اون از همون انشاهای چرت و پرت «فصل بهار را توصيف کنيد» و اينا نوشته بودم. معلم ادبياتمون به جای انشا، يه موضوع يه کلمهای میداد و میخواست درباره اون کلمه يه داستان بنويسيم. اولين موضوع «سايه» بود. سر کلاس اينو امتحان گرفت و در کمال شگفتی من بين ده کلاسی که توی دو تا دبيرستان درس میداد بالاترين نمره شدم. داستانی که نوشتم درباره مرد جوونی بود که يه پيرزن رو کشته و حالا سايه خودش دنبالشه و باهاش حرف میزنه (راستش مطمئن نيستم که اون موقع داستان «جنايت و مکافات» رو شنيده بودم يا نه). چيز خاصی نبود ولی بهرحال واسه معلمه جالب بوده لابد. ولی موضوع بعديش که الان واسه خودم هم جالبه موضوع دومش بود که بايد توی خونه مینوشتيم. موضوع «زنجير» بود. من داستان يه عده آدم رو نوشتم که به دليل نامعلومی توی يه دره گرفتار شدن (طبعا اون موقع اسم «پست مدرنيسم» و اين گندهگوزیها به گوشم نخورده بود. صرفا احساس کردم که دليل اينکه اونا چرا اونجا گير کردن به داستان من ربطی نداره). خلاصه يه کم وضع اينا رو شرح دادم و بعدش گفتم يکیشون زنجيری میبينه که از بالا آويزون شده به ته دره و همه به سمت زنجير هجوم ميارن و میخوان ازش بالا برن اونقدر که زنجير سنگين میشه و از بالا کنده میشه. جمله آخرم يه چيزی بود تو اين مايهها که «همه خواهند مرد، آنهايی که از بالا پرت شدن آنی و آنهايی که پايين ماندند تدريجی». نمره اين يکی هم خوب شد ولی آخرش برام نوشته بود که اولا خيلی تلخه ثانيا نبايد توضيح اضافی بدی و چيزی رو که خواننده میتونه برداشت کنه رو صريحا بهش بگی (متاسفانه هنوز هم بعضی وقتها نمیتونم به خواننده اعتماد کنم و توی نوشتههام توضيحاتی میدم که بدون اونها نثر بهتر و موجزتر میشه). دليل خاصی نداشت اينا رو که گفتم. فقط همينجوری يادشون افتادم امروز. مخصوصا دومی که تصويرش هنوز هم برام جذابيت داره و به نظرم جالبه. حيف که هيچکدوم رو ندارم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home