خب ظاهرا گريزی نيس جز اينکه منم وارد اين بازی يلدايی بشم. ممنون از مرجان واسه دعوت کردن از من. البته احتمالا خيلیهاتون خيلی از اين موارد رو اولردی میدونين:
۱. با اينکه از آدمای زيادی خوشم نمياد يا بدم مياد ولی از کسی متنفر نيستم (غير از مصباح يزدی). اصولا به نظرم تنفر خيلی صفت قویايه و معنی ديگهاش اينه که از مرگ طرف خوشحال میشی و هميشه تعجب کردم اين همه مردم راحت میگن از فلانی متنفرم.
۲. قهرمان دوران بچگيم «تسوکه» (توی کارتون ميتی کومان) بود. سر هر قسمتش بیصبرانه تا آخر مینشستم که آخر کارتون شمشيرش رو بالا بگيره و اون يکی دستش رو عمودی و موازی شمشير قرار بده و پرواز کنه و نرم فرود بياد و پشت سرش رييس بدها نقش بر زمين بشه.
۳. يه بار وقتی راهنمايی بودم با پسرعمهم، محمدرضا (که دو سال کوچيکتره)، و دختر عمهم، سارا (که دو سال بزرگتره)، داشتيم تو خيابون پايين جمشيديه راه میرفتيم. يهو ديديم از پايين خيابون صدای پارس ترسناک سگ مياد و داره به سرعت نزديکتر میشه. ما هم يهو با تمام وجود شروع کرديم به دويدن. يهو يه چيزی شد محمدرضا افتاد. سارا وايساد کمکش کنه. من مثل اين فيلما به سارا گفتم بيا بريم اون ديگه رفتنيه بيا خودمون رو نجات بديم. خلاصه تو اين گيرودار بوديم که ديديم يه وانت از کنارمون رد شد و يه سگی سرش رو از پنجره کرده بود بيرون و داشت واقواق میکرد. خلاصه اون روز فقط من ضايع شدم!
۴. بهنظرم دروغ مخربترين چيز در دوستی و رابطه و امثال ايناس. واسه همين هيچوقت دروغ نمیگم و اگر هم میگم اطمينان ۱۰۰٪ بايد داشته باشم که هيچوقت حقيقتش فاش نخواهد شد (تا حالا هم تو معدود دفعاتی که گفتم خداييش فاش نشده).
۵. واسه اين يکی هنوز چيزی به ذهنم نرسيده. اگه رسيد ميام مینويسم (ترفندی واسه جذب مشتری!).
و حالا من هم از روزبه و آزاده و بهزاد و ميثم و عسل میخوام که وارد اين بازی بشن.
۱. با اينکه از آدمای زيادی خوشم نمياد يا بدم مياد ولی از کسی متنفر نيستم (غير از مصباح يزدی). اصولا به نظرم تنفر خيلی صفت قویايه و معنی ديگهاش اينه که از مرگ طرف خوشحال میشی و هميشه تعجب کردم اين همه مردم راحت میگن از فلانی متنفرم.
۲. قهرمان دوران بچگيم «تسوکه» (توی کارتون ميتی کومان) بود. سر هر قسمتش بیصبرانه تا آخر مینشستم که آخر کارتون شمشيرش رو بالا بگيره و اون يکی دستش رو عمودی و موازی شمشير قرار بده و پرواز کنه و نرم فرود بياد و پشت سرش رييس بدها نقش بر زمين بشه.
۳. يه بار وقتی راهنمايی بودم با پسرعمهم، محمدرضا (که دو سال کوچيکتره)، و دختر عمهم، سارا (که دو سال بزرگتره)، داشتيم تو خيابون پايين جمشيديه راه میرفتيم. يهو ديديم از پايين خيابون صدای پارس ترسناک سگ مياد و داره به سرعت نزديکتر میشه. ما هم يهو با تمام وجود شروع کرديم به دويدن. يهو يه چيزی شد محمدرضا افتاد. سارا وايساد کمکش کنه. من مثل اين فيلما به سارا گفتم بيا بريم اون ديگه رفتنيه بيا خودمون رو نجات بديم. خلاصه تو اين گيرودار بوديم که ديديم يه وانت از کنارمون رد شد و يه سگی سرش رو از پنجره کرده بود بيرون و داشت واقواق میکرد. خلاصه اون روز فقط من ضايع شدم!
۴. بهنظرم دروغ مخربترين چيز در دوستی و رابطه و امثال ايناس. واسه همين هيچوقت دروغ نمیگم و اگر هم میگم اطمينان ۱۰۰٪ بايد داشته باشم که هيچوقت حقيقتش فاش نخواهد شد (تا حالا هم تو معدود دفعاتی که گفتم خداييش فاش نشده).
۵. واسه اين يکی هنوز چيزی به ذهنم نرسيده. اگه رسيد ميام مینويسم (ترفندی واسه جذب مشتری!).
و حالا من هم از روزبه و آزاده و بهزاد و ميثم و عسل میخوام که وارد اين بازی بشن.
5 Comments:
This comment has been removed by a blog administrator.
hala man 5 nafar az koja biaram?!
nikan:
http://nikahang.blogspot.com/2006/12/blog-post_116725788120660314.html
the brithday:
http://player.omroep.nl/?aflID=3620603
مهدی جان الان وقت کردم و وبلاگت رو خوندم ، در اولین فرصت می نویسم حتماً
Post a Comment
<< Home