امروز داشتم درباره آدمهای درونگرا و
درونگرايی فکر می کردم. ديکشنری لانگ من درباره واژه introverted توضيح داده که
"آدمی که زمان زيادی را به مشکلات و تمايلات خود فکر می کند و نمی تواند از بودن با
ديگران لذت ببرد." فرهنگ انديشه نو هم از جناب يونگ نقل قول کرده و اصلا گفته که
درون گرايی رو ايشون باب کرده و نوشته که "فرد پس از آنکه در تلاشهايش برای ايجاد
ارتباط با ديگران ناکام ماند، علاقه و ليبيدوی خود را از آنها برمی گرداند و به
خيالات خود رو می آورد. فرد برای حفظ اين روگرداندن به ايجاد ابزارهای رفتاری می
پردازد که در مقابل وسوسه های ايجاد مناسبات با ديگران از خود دفاع کند. تاحدی شبيه
فرآيندی است که خودشيفتگی بر آن جريان دارد. بعدها اين فرآيند عينيت و تعميم يافت
تا بر نوعی از گونه های شخصيت، يعنی بر درونگرا دلالت کند، که بيشتر زندگی اش با
اين فرآيندها و رفتارها مشخص می شود. درونگرايی متضاد حقيقی برونگرايی نيست." تعريف
اول که خيلی کلی يه و دومی هم بيشتر رويکردی علی معلولی داره. يعنی در واقع فرد،
درونگرا میشه و نه اينکه از همون اول درونگرا باشه. يعنی يه حادثه ای باعث اين
درونگرايی (يا حالا برونگرايی) شده. برای همين هيچکدوم با چيزی که تو ذهنم بود
همخونی نداشت. البته آخرش گفته که به يک گونه شخصيتی تعميم داده شده ولی توضيحی
نداده. تعاريف عوامانه که از درونگرايی هست فکر کنم بيشتر اينها باشن:
درونگرايی فکر می کردم. ديکشنری لانگ من درباره واژه introverted توضيح داده که
"آدمی که زمان زيادی را به مشکلات و تمايلات خود فکر می کند و نمی تواند از بودن با
ديگران لذت ببرد." فرهنگ انديشه نو هم از جناب يونگ نقل قول کرده و اصلا گفته که
درون گرايی رو ايشون باب کرده و نوشته که "فرد پس از آنکه در تلاشهايش برای ايجاد
ارتباط با ديگران ناکام ماند، علاقه و ليبيدوی خود را از آنها برمی گرداند و به
خيالات خود رو می آورد. فرد برای حفظ اين روگرداندن به ايجاد ابزارهای رفتاری می
پردازد که در مقابل وسوسه های ايجاد مناسبات با ديگران از خود دفاع کند. تاحدی شبيه
فرآيندی است که خودشيفتگی بر آن جريان دارد. بعدها اين فرآيند عينيت و تعميم يافت
تا بر نوعی از گونه های شخصيت، يعنی بر درونگرا دلالت کند، که بيشتر زندگی اش با
اين فرآيندها و رفتارها مشخص می شود. درونگرايی متضاد حقيقی برونگرايی نيست." تعريف
اول که خيلی کلی يه و دومی هم بيشتر رويکردی علی معلولی داره. يعنی در واقع فرد،
درونگرا میشه و نه اينکه از همون اول درونگرا باشه. يعنی يه حادثه ای باعث اين
درونگرايی (يا حالا برونگرايی) شده. برای همين هيچکدوم با چيزی که تو ذهنم بود
همخونی نداشت. البته آخرش گفته که به يک گونه شخصيتی تعميم داده شده ولی توضيحی
نداده. تعاريف عوامانه که از درونگرايی هست فکر کنم بيشتر اينها باشن:
- کم حرف
- کم رو
- مغرور
- انزواطلب
- با اعتماد به نفس
اينها هم به نظر من هيچکدوم نمی تونن معنی
دقيقی باشن. خلاصه اينکه من خودم رو آدم درونگرايی می دونم ولی نمی تونم تو قالب
تعريف بيارم اين حس رو. هرچند ممکنه بعضی از صفات بالا درحدی در من باشه ولی نمی شه
گفت همون درونگرايی يه. شايد بهتر باشه بگيم درونگرايی يه حسه، تعريف خاصی هم
نداره...
دقيقی باشن. خلاصه اينکه من خودم رو آدم درونگرايی می دونم ولی نمی تونم تو قالب
تعريف بيارم اين حس رو. هرچند ممکنه بعضی از صفات بالا درحدی در من باشه ولی نمی شه
گفت همون درونگرايی يه. شايد بهتر باشه بگيم درونگرايی يه حسه، تعريف خاصی هم
نداره...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home