Friday, September 17, 2004


من اول بگم یه بار اومدم مفصل یه چیزی نوشتم که پست کنم نمی دونم چی شد که همش علامت سوال شد، بعدش هم که اومدم یه «تست» خالی پست کردم که باز علامت سوال شد، الان هم دیدم طرفدارا نعره کشان ریختن و برای اون پست سه حرفی نظراتشون رو تراوش کردن. بابا نمی خواد رمزگشایی کنیدش. حالا الان که دارم می نویسم نمی دونم این یکی مثل آدمیزاد پست می شه یا نه. بگذریم. اصلا یادم نیست دفعه قبل چی نوشته بودم...
بیش از دو هفته از هجرت مهدی اکرم از تهران به ونکوور می گذره. با هرکی صحبت می کنم می پرسه که جا افتادی یا نه؟ خب اگه سوال شما هم هست باید بگم که آره تقریبا. البته اگه یادتون باشه ایران که بودم نوشته بودم تنها هیجان زندگی ام شده اینکه از اتوبان همت برم دانشگاه یا از اتوبان نیایش! اینجا متاسفانه همین یه هیجان رو هم ازم گرفتن! از خوابگاه تا دانشگاه یه مسیر بیشتر نداره که اونم دیگه خیلی لاک پشتی راه بری ده دقیقه ای می رسی وسط دانشگاه! هرچی هم سعی کردم توی چیزهای دیگه هیجان پیدا کنم فایده ای نداشت. بابا تو تهران می خواستم برم روزنامه بخرم، چند بار نزدیک بود برم زیر ماشین و موتور. اینجا خودم رو که پرت می کنم جلوی ماشین، راننده بی تربیت در کمال وقاحت و شرارت و کثافت بجای اینکه فحش بده بهم لبخند می زنه و اینقدر وامیسه تا من رد شم! بعدشم اینکه من تو تهران معمولا ماهی یه بار یه جایی گم می شدم بعد پیدا شدنم خیلی هیجان انگیز بود. اینجا اومدم دیروز برای اولین بار تنهایی برم داون تاون، هر کاری کردم نشد گم شم! البته خوشبختانه یکی دو بار کم و بیش تو دانشگاه گم شدم. اینجا چند باری هم سوتی هایی در برخورد با انسانهای انگلیسی زبان صورت دادم که می تونین شرح ماجرا رو در وبلاگ روزبه (این بغل سمت راست) بخونین. کلا احساس می کنم از وقتی من اومدم ونکوور، روحیه مردم اینجا بهتر شده و شادتر شدن. اتفاقا یادمه پیغمبر هم وقتی از مکه رفت مدینه، مردم خیلی خوشحال شده بودن. راستی کارت خبرنگاری جشنواره ونکوور که از ۲۳ سپتامبر شروع می شه رو دیروز گرفتم. با این کارت می تونم همه فیلمهای جشنواره رو مجانی ببینم. در بهترین حالت فکر کنم بشه تو این دو هفته هفتاد، هشتاد تا فیلم دید، البته مشکل اینه که بهترین حالت این قضیه کاملا منطبق می شه با بدترین حالت دانشگاه که یعنی احتمالا اخراج! و بهترین حالت دانشگاه برابره با بدترین حالت جشنواره که همانا اصلا سینما نرفتن باشد! خلاصه باید به یه بالانسی این وسط برسم که نه سیخ بسوزه نه کباب (ضرب المثل رو درست گفتم دیگه؟). اه اه راستی اینجا واسه ماشین لباسشویی هر دفعه یه دلار می گیرن و واسه خشک کردنش هم یه دلار دیگه. حالا فهمیدم چرا پسرایی که میان اینجا زود می رن زن می گیرن، فکر کردن اینجوری در یک دلار صرفه جویی می کنن ولی بیچاره ها نمی دونن که از مار به اژدها (عقرب؟)‌ پناه آوردن. به جای یه دلار باید هزارتا هزارتا خرج زیباسازی ریخت همسر محترم کنن.
پانویس: راستی من که عوض نشدم احیانا؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter