۱. سلمان رشدی ۲۴ سپتامبر توی سالن ريج ونکوور سخنرانی داره. بليطش هم نه دلاره. دلم میخواد برم. ولی هم میترسم اگه به هر دليلی بفهمن ايرانی هستم دم در اذيت کنن هم اينکه میترسم اين مسلمونا بمبی چيزی بذارن بريم رو هوا. البته الان که فکرشو میکنم احساس میکنم اينقدر قيافه بگيرم که واقعا بهم گير بدن مثل مستر بين که دو تا پليس ديد دستشو کرد توی جيبش ژست هفتتير گرفت بهش شک کردن. موضوع سخنرانی هم کتاب جديدشه: شاليمار دلقک (Shalimar the Clown).
۲. از وقتی اون عنکبوته رو کشتم دو تا عنکبوت ديگه هم توی اتاقم کشتم که يکیشون بزرگترين عنکبوتی بود که ديده بودم. فکر کنم اومدن انتقام بگيرن. خدا به خير کنه.
۳. يه کلاس فرانسه رفتم که خيلی خوب بود. مشاور دپارتمان فرانسه گفت يه کلاس ديگه هم برو و از بين اين دو تا يکی رو انتخاب کن. خلاصه ديروز صبح سر دوميه رفتم. پنج دقيقه دير رسيدم و کلاس شروع شده بود. معلمه يه زنی بود يه جمله به فرانسوی گفت و بعدش گفت bon courage که تقريبا يعنی چه شجاعتی! يهو توی کلاس همه زدن زير خنده. من فکر کردم چون دير رسيدم اينو گفته. با خودم گفتم چه خوشخنده. يه لبخند زدم و نشستم. بعد يه ذره که گذشت احساس کردم همه دور و بری هام دخترن. دقت که کردم ديدم کلاس کلا دخترونهاس! تازه فهميدم چرا گفته عجب شجاعتی. من بودم و ۱۳ تا دختر. بعد چند دقيقه گفت حتما همين کلاس رو بگير چون همه تحويلت میگيرن و در ضمن تو «شوشو» ی من هستی. بعد توضيح داد شوشو به فرانسوی يعنی محبوب و موردعلاقه. البته بعدا فهميدم چيز خوبی نيس. چون يکی در ميون از من سوال میپرسيد.
۴. توی «ليلی با من است» هر سربازی به پرويز پرستويی میرسيد میپرسيد شما قبلا جبهه بودين؟ اونم جواب میداد دوران دانشجويی تانک میترکوندم. من سه چهار هفته پيش يه مقاله نيم صفحهای داده بودم به هفتهنامه دانشگاه. بعدش چند روز پيش يه ايميلی اومد به نويسندههای «پيک» که فلان روز جشن چهلمين سالگرد «پيک» هست و شما هم بياين و اينا. منم پاشدم رفتم يه جايی که همه اين کاره بودن و چند سال بود اديتور بودن و تازه يه سری پيرمرد هم اومده بودن که چهل سال قبل مجله رو راه انداخته بودن. چون من واسه همهشون جديد بودم تا میرسيدن میپرسيدن شما چه جور مقالههايی تا حالا داشتين. منم میگفتم يه مطلبی راجع به زامبیها داشتم. کاش لااقل يه چيز ديگه بود!
۲. از وقتی اون عنکبوته رو کشتم دو تا عنکبوت ديگه هم توی اتاقم کشتم که يکیشون بزرگترين عنکبوتی بود که ديده بودم. فکر کنم اومدن انتقام بگيرن. خدا به خير کنه.
۳. يه کلاس فرانسه رفتم که خيلی خوب بود. مشاور دپارتمان فرانسه گفت يه کلاس ديگه هم برو و از بين اين دو تا يکی رو انتخاب کن. خلاصه ديروز صبح سر دوميه رفتم. پنج دقيقه دير رسيدم و کلاس شروع شده بود. معلمه يه زنی بود يه جمله به فرانسوی گفت و بعدش گفت bon courage که تقريبا يعنی چه شجاعتی! يهو توی کلاس همه زدن زير خنده. من فکر کردم چون دير رسيدم اينو گفته. با خودم گفتم چه خوشخنده. يه لبخند زدم و نشستم. بعد يه ذره که گذشت احساس کردم همه دور و بری هام دخترن. دقت که کردم ديدم کلاس کلا دخترونهاس! تازه فهميدم چرا گفته عجب شجاعتی. من بودم و ۱۳ تا دختر. بعد چند دقيقه گفت حتما همين کلاس رو بگير چون همه تحويلت میگيرن و در ضمن تو «شوشو» ی من هستی. بعد توضيح داد شوشو به فرانسوی يعنی محبوب و موردعلاقه. البته بعدا فهميدم چيز خوبی نيس. چون يکی در ميون از من سوال میپرسيد.
۴. توی «ليلی با من است» هر سربازی به پرويز پرستويی میرسيد میپرسيد شما قبلا جبهه بودين؟ اونم جواب میداد دوران دانشجويی تانک میترکوندم. من سه چهار هفته پيش يه مقاله نيم صفحهای داده بودم به هفتهنامه دانشگاه. بعدش چند روز پيش يه ايميلی اومد به نويسندههای «پيک» که فلان روز جشن چهلمين سالگرد «پيک» هست و شما هم بياين و اينا. منم پاشدم رفتم يه جايی که همه اين کاره بودن و چند سال بود اديتور بودن و تازه يه سری پيرمرد هم اومده بودن که چهل سال قبل مجله رو راه انداخته بودن. چون من واسه همهشون جديد بودم تا میرسيدن میپرسيدن شما چه جور مقالههايی تا حالا داشتين. منم میگفتم يه مطلبی راجع به زامبیها داشتم. کاش لااقل يه چيز ديگه بود!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home