Friday, September 24, 2004

دیروز اولین روز جشنواره فیلم بود. اولین فیلمی که می خواستم ببینم ساعت سه شروع می شد و من تا دو و نیم کلاس داشتم، خلاصه نیم ساعت از کلاسم زدم و ساعت دو راه افتادم به سمت داون تاون. باید دو تا اسکای ترین (ترن هوایی) و یه اتوبوس عوض می کردم تا به سینمای گرنویل برسم. خلاصه تا رسبدم و سینما رو پیدا کردم ساعت دو،‌ سه دقیقه ای از سه گذشته بود و چون روی برگه های راهنما نوشته بود که باید بیست دقیقه زودتر دم در سالن باشید گفتم که دیگه این فیلم رو از دست دادم. بیرون سینما هم خلوت بود فکر کردم حتما ظرفیت تکمیله، رفتم با ناامیدی گفتم من خبرنگار هستم و برای فیلم سانس سه بلیط می خواستم،‌ یهو دیدم خانومه با مهربونی بهم بلیط داد. خلاصه رفتم تو و تا رسیدم فیلم هم شروع شد. فیلم بعدی که می خواستم توی این سینما ببینم ساعت نه و چهل و پنج شروع می شد گفتم تا اون شروع شه برم یه سینما دیگه یه فیلم دیگه ببینم. خلاصه پاشدم رفتم سینمای ریج که یه بیست دقیقه ای با اتوبوس راهه. بدیه این ریج این بود که از چهار طرف فقط خونه های مسکونی بود و خلاصه هیچ ابزار تفریحی ای وجود نداشت. خوشبختانه یه مک دونالد بود که رفتم نهار دیرهنگامی خوردم و بعدش رفتم فیلم دوم رو دیدم. موقع برگشتن هوا تاریک شده بود و من نمی دونستم ایستگاه برگشتن کجاس از یه خانم و آقایه کانادایی پرسیدم و راهنماییم کردن. تو ایستگاه که وایساده بودم یهو دیدم یه مرد نسبتا جوون چینی اومده بهم می گه شما داری می ری داون تاون؟ بعد خودش توضیح داد وقتی که من داشتم از خانومه آدرس می پرسیدم تصادفی شنیده. بعد شروع کرد به صحبت کردن با لهجه هچل هفت خودش. ظاهرا اونم توی همون سالن ریج بوده. خلاصه اونم سوار اتوبوس من شد. توی راه سعی کرد بهم زبون چینی یاد بده. گفت توی زبون چینی شش هزار تا لغت اولیه وجود داره که ظاهرا با اینا لغت های دیگه رو می سازن و تازه ۵۶ تا گویش مختلف چینی تو خود کشور چین هست! تا سینمای گرنویل تونست فقط یکی از این لغت ها رو تازه اونم تا نصفه بهم بگه. بعد من که پیاده شدم اونم پیاده شد. گفتم خب من که برم توی سینما اینم احتمالا می ره خونه اش. یهو دیدم گفت منم میام سینما. کم کم داشتم بهش شک می کردم. توی سالن که نشستیم رفت بیرون یهو دیدم با یه نوشابه کوچولو و یه نوشابه در قد و قامت رضازاده برگشت. گفت این کوچولو مال منه اون رضازاده مال تو!‌ من هرچی اصرار کردم که نمی خوام نشد!‌ چیپس هم خریده بود با دو نوع سس مختلف. من اول فکر کردم توی اینا داروی بیهوشی ریخته، برای همین صبر کردم که اول خودش بخوره. بعد که خورد منم با اون سسی که خودش خورده بود خوردم و وقتی از دومین سس خورد منم از همون خوردم. از نوشابه هم اول یه ذره خوردم و گفتتم اگه تا ده دقیقه دیگه چیزی نشد بازم می خورم، که فکر کنم چیزیم نشد. خلاصه فیلم سوم هم شروع شد. تا نصفه های فیلم که شد من هم از فیلم خوشم نیومده بود هم می ترسیدم شب اول که راه رو هم خوب بلد نیستم تا نصف شب تو داون تاون بمونم و هم می ترسیدم وقتی با این چینیه میام بیرون (اسم خودش رو هم گذاشته بود پاتریک) باز کنه بشه و تا خوابگاه باهام بیاد. تازه خیابون ديوی هم که همون بغل بود (خیابون دیوی توی ونکوور مال همجنس بازهاست). خلاصه این دلایل ناقصه رو هم جمع شد و یه علت تامه ساخت که پاشم از سینما بیام بیرون و البته نوشابه رضازاده رو هم با خودم بیارم. یه ذره اولش تند رفتم بعد که مطمئن شدم تعقیبم نمی کنه آروم رفتم. توی این نیم ساعت هم هزار نفر معتاد ریختن سرم مواد بهم بفروشن یا بخرن که من از اینکه دولت کانادا مثل دولت ایران اعتیاد رو ریشه کن نمی کنه غصه خوردم. بیچاره ها خیلی هم مظلوم بودن، حالا اگه شد با یکی شون مصاحبه می کنم که چرا به این راه کشیده شده و آیا پشیمونه و پیامی برای کودکان داره یا نه. البته فکر کنم بیشتر مظلومیت شون ناشی از اون نوشابه رضازاده بود، بیچاره ها اونو که می دیدن همه کف می کردن! خلاصه ساعت ۱۲:۳۰ شب رسیدم خونه. احتمالا باز شبهای بعدی پاتریک رو می بینم چون بلیط هرچی فیلم چینی بود خریده بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter