اين چند روزی که نوشته بودم دلم گرفته دلايل مختلفی داشت که احتمالا بعضی هاش برای بعضی ها قابل حدسه ولی يکی اش رو که به هيچ کس نگفتم احتمالا کسی باور نمی کنه و بايد اذعان کنم که برای خودم هم عجيب بود چنین مساله ای اينقدر روی من تاثير گذاشته. قضيه مرگ «مارگارت حسن» فکر کنم از زمان زلزله بم، تاسف آورترين خبری بود که شنيده بودم. اگه دوست دارين منو نازک نارنجی يا سانتی مانتاليست خطاب کنين ولی بدجوری اين قضيه فکرم رو مشغول کرده بود و امروز که يه کم سرم از لحاظ درسی خلوت شد دوباره يادش افتادم. می دونم که می گين جنگ از اين چيزا هم داره ولی قضيه اين فرق می کرد. مارگارت حسن بطور تصادفی با توپ و تفنگ کشته نشد، بلکه اين پيرزن چهار هفته تموم اسير بود و منتظر اينکه سرش بريده بشه. يکی از شکنجه های قديمی که در آسيای شرقی مرسوم بوده اينه که يه نفر رو که محکوم به اعدامه توی زندان می ذارن و بهش می گن هر لحظه احتمال داره يه نفر برای کشتنت بياد. حالا فکر کنين اين پيرزن چی کشيده. پيرزنی که اصلا انگليسی بود و سی سال تمام در بدترين شرايط برای مردم محروم عراق کار کرد و هيچ وقت هم برنگشت... اين عکس سمت راست و اين موسيقی تا چند روز در اين وبلاگ می مونه.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home