سلااااااااااااااااااااام چطورين؟ خوش می گذره؟
ديگه ديروز همه کارهای اين ترمم تموم شد و آخرين ورقه هايی که بايد صحيح می کردم رو تحويل دادم و تعطيلاتم مثلا شروع شد. اينجا برعکس ايران که در بهترين حالت ده روز بعد و در بدترين حالت صد روز بعد امتحان و تحويل پروژه نمره ها رو می دادن، در بهترين حالت يه روز بعد و در بدترين حالت ده روز بعدش می دن. اون درسی که توش سعی می کرديم زبان آدميزاد رو به کامپيوتر بفهمونيم رو A شدم و اگه يه ذره بيشتر زور می زدم شانسش بود که +A بشم ولی نشد. اون درسی که قرار بود راه درمان سرطان رو توش پيدا کنم در کمال وقاحت يک +B دريافت کردم و ديگه عمری سراغ اين فيلد برم. اصلا هم اصرار نکنين که سرطان فک و فاميل تون رو درمان کنم که راه نداره. ضمنا به اين نتيجه رسيدم که اگه رييس دنيا شدم استاد اين درس و اون دختره فلان حل تمرينش رو بکشم ولی چون من ذاتا دموکراتم اول دادگاهی شون می کنم بعد می کشمشون.
تعطيلی و بيکاری باعث شد امروز بعد مدتها تنهايی بزنم بيرون و برم خريد قاب پوستر. از اونجايی که من وقتی تنهايی بيرون می رم ماجرا برام اتفاق می افته پس اين دفعه هم قابل پيش بينی بود که برای وبلاگم حرفهايی داشته باشم. اولا که در دو مرحله احساس کردم «مستر بين» شدم. از اونجايی که خط کش اينا دم دست نداشتم يکی از پوسترها رو با خودم برده بودم و به هر قابی که می رسيدم پوستر رو پهن می کردم روش که ببينم اندازه اش هست يا نه. اينجا ياد اون قسمت مستر بين افتادم که می خواد ماهيتانه بخره بعد از جيب کتش يه ماهی مرده درمياره تو ماهيتابه ها می اندازه ببينه اندازه هستن يا نه. خلاصه خريدم و اومدم بيرون. همينطور که داشتم می رفتم به سمت ايستگاه اتوبوس، چشمم خورد به يه پيتزايی به اسم Boston Pizza. از اونجايی که گرسنه ام شده بود و در ضمن ارادت خاصی به پيتزا و بوستون دارم گفتم برم يه اسلايس بگيرم بخورم ته دلم رو بگيره. اصلا هم به اين فکر نکردم که وقتی اينقدر ساختمون شيکی داره احتمالا خيلی هم گرون خواهد بود. خلاصه رفتم تو و گارسونه تا منو ديد هدايتم کرد به سمت يه ميز و منو رو گذاشت جلوم. اينجا هم وقتی داشتم منو رو می خوندم شبيه مستر بين توی اون رستوران گرونه شدم که ارزون ترين غذا رو می گيره. منتها اينجا ارزون ترينش هم گرون بود! از اسلايس هم خبری نبود، همشون پيتزای کامل بود. خلاصه يکی اش رو انتخاب کردم و صبر کردم گارسون بياد. گارسونه اومد گفت «نوشيدنی چی ميل دارين؟» منم ديدم اگه بخوام يه شراب قرمز هم سفارش بدم ديگه بايد تا آخر ماه نون خشک بخورم بهش گفتم «پپرونی و قارچ». بعد يه بار ديگه پرسيد که مطمئن بشه نوشيدنی نمی خوام و بعدش هم گذاشت رفت. فکر کنم برای اولين بار در تاريخ رستوران بود که کسی نوشيدنی سفارش نداده بود. خلاصه يه پيتزايی خوردم (البته خوشمزه هم بود انصافا و لازم نشد خالی اش کنم تو شورت کسی) و ده دلار پياده شدم و زدم بيرون. بعد توی ايستگاه که وايساده بودم ديدم از دور يه مرد حدودا پنجاه ساله چاق با موهای جوگندمی داره از اونور خيابون مياد و می گه سلام سلام. بعد من که کف کرده بودم يه ذره نگاهش کردم، بيچاره فکر کرد ايرانی نيستم. گفت «آر يو ارينين؟» گفتم آره. بعد يهو شروع کرد به فارسی صحبت کردن. فارسی رو خيلی خوب صحبت می کرد ولی يه لهجه خاصی داشت. بعد فهميدم ايشون در اصل تانزانيايی هستش که زمان شاه، ده سال در ايران درس می خونده و درس می داده و موقع انقلاب پامی شه مياد کانادا. فارسی رو با مزه حرف می زد. بعد يهو گفت من يه شاخه از شيعه هستم به اسم اسماعيليه. بعد شروع کرد درباره آدمهايی که اين مذهب رو دارن حرف زدن. گفت حسن صباح رو که می شناسی؟ منم سوتی دادم گفتم آره همون «انا الحق» بعد گفتش نه بابا اون که منصور حلاج بود. بعد گفتش صباح و ابن سينا و زکريای رازی همشون اسماعيليه بودن. کم مونده بود بگه تو هم بيا اسماعيليه شو که خوشبختانه اتوبوس اومد.
بعد که اومدم دانشگاه، رفتم جشن کريسمس دانشکده که خيلی شبيه جشن های دهه فجر دبستان و راهنمايی خودمون بود. هرکی می اومد يه هنرنمايی بی نمک می کرد. البته يه تيکه هاييش بد نبود ولی نمی دونم چرا برنامه استريپ تيز نداشتن :(
ديگه ديروز همه کارهای اين ترمم تموم شد و آخرين ورقه هايی که بايد صحيح می کردم رو تحويل دادم و تعطيلاتم مثلا شروع شد. اينجا برعکس ايران که در بهترين حالت ده روز بعد و در بدترين حالت صد روز بعد امتحان و تحويل پروژه نمره ها رو می دادن، در بهترين حالت يه روز بعد و در بدترين حالت ده روز بعدش می دن. اون درسی که توش سعی می کرديم زبان آدميزاد رو به کامپيوتر بفهمونيم رو A شدم و اگه يه ذره بيشتر زور می زدم شانسش بود که +A بشم ولی نشد. اون درسی که قرار بود راه درمان سرطان رو توش پيدا کنم در کمال وقاحت يک +B دريافت کردم و ديگه عمری سراغ اين فيلد برم. اصلا هم اصرار نکنين که سرطان فک و فاميل تون رو درمان کنم که راه نداره. ضمنا به اين نتيجه رسيدم که اگه رييس دنيا شدم استاد اين درس و اون دختره فلان حل تمرينش رو بکشم ولی چون من ذاتا دموکراتم اول دادگاهی شون می کنم بعد می کشمشون.
تعطيلی و بيکاری باعث شد امروز بعد مدتها تنهايی بزنم بيرون و برم خريد قاب پوستر. از اونجايی که من وقتی تنهايی بيرون می رم ماجرا برام اتفاق می افته پس اين دفعه هم قابل پيش بينی بود که برای وبلاگم حرفهايی داشته باشم. اولا که در دو مرحله احساس کردم «مستر بين» شدم. از اونجايی که خط کش اينا دم دست نداشتم يکی از پوسترها رو با خودم برده بودم و به هر قابی که می رسيدم پوستر رو پهن می کردم روش که ببينم اندازه اش هست يا نه. اينجا ياد اون قسمت مستر بين افتادم که می خواد ماهيتانه بخره بعد از جيب کتش يه ماهی مرده درمياره تو ماهيتابه ها می اندازه ببينه اندازه هستن يا نه. خلاصه خريدم و اومدم بيرون. همينطور که داشتم می رفتم به سمت ايستگاه اتوبوس، چشمم خورد به يه پيتزايی به اسم Boston Pizza. از اونجايی که گرسنه ام شده بود و در ضمن ارادت خاصی به پيتزا و بوستون دارم گفتم برم يه اسلايس بگيرم بخورم ته دلم رو بگيره. اصلا هم به اين فکر نکردم که وقتی اينقدر ساختمون شيکی داره احتمالا خيلی هم گرون خواهد بود. خلاصه رفتم تو و گارسونه تا منو ديد هدايتم کرد به سمت يه ميز و منو رو گذاشت جلوم. اينجا هم وقتی داشتم منو رو می خوندم شبيه مستر بين توی اون رستوران گرونه شدم که ارزون ترين غذا رو می گيره. منتها اينجا ارزون ترينش هم گرون بود! از اسلايس هم خبری نبود، همشون پيتزای کامل بود. خلاصه يکی اش رو انتخاب کردم و صبر کردم گارسون بياد. گارسونه اومد گفت «نوشيدنی چی ميل دارين؟» منم ديدم اگه بخوام يه شراب قرمز هم سفارش بدم ديگه بايد تا آخر ماه نون خشک بخورم بهش گفتم «پپرونی و قارچ». بعد يه بار ديگه پرسيد که مطمئن بشه نوشيدنی نمی خوام و بعدش هم گذاشت رفت. فکر کنم برای اولين بار در تاريخ رستوران بود که کسی نوشيدنی سفارش نداده بود. خلاصه يه پيتزايی خوردم (البته خوشمزه هم بود انصافا و لازم نشد خالی اش کنم تو شورت کسی) و ده دلار پياده شدم و زدم بيرون. بعد توی ايستگاه که وايساده بودم ديدم از دور يه مرد حدودا پنجاه ساله چاق با موهای جوگندمی داره از اونور خيابون مياد و می گه سلام سلام. بعد من که کف کرده بودم يه ذره نگاهش کردم، بيچاره فکر کرد ايرانی نيستم. گفت «آر يو ارينين؟» گفتم آره. بعد يهو شروع کرد به فارسی صحبت کردن. فارسی رو خيلی خوب صحبت می کرد ولی يه لهجه خاصی داشت. بعد فهميدم ايشون در اصل تانزانيايی هستش که زمان شاه، ده سال در ايران درس می خونده و درس می داده و موقع انقلاب پامی شه مياد کانادا. فارسی رو با مزه حرف می زد. بعد يهو گفت من يه شاخه از شيعه هستم به اسم اسماعيليه. بعد شروع کرد درباره آدمهايی که اين مذهب رو دارن حرف زدن. گفت حسن صباح رو که می شناسی؟ منم سوتی دادم گفتم آره همون «انا الحق» بعد گفتش نه بابا اون که منصور حلاج بود. بعد گفتش صباح و ابن سينا و زکريای رازی همشون اسماعيليه بودن. کم مونده بود بگه تو هم بيا اسماعيليه شو که خوشبختانه اتوبوس اومد.
بعد که اومدم دانشگاه، رفتم جشن کريسمس دانشکده که خيلی شبيه جشن های دهه فجر دبستان و راهنمايی خودمون بود. هرکی می اومد يه هنرنمايی بی نمک می کرد. البته يه تيکه هاييش بد نبود ولی نمی دونم چرا برنامه استريپ تيز نداشتن :(
0 Comments:
Post a Comment
<< Home