امروز داشتم از دانشگاه برمیگشتم سر کوچه يه پسربچه ۴،۵،۶ ساله جلوم سبز شد پرسيد ماهيگيری بلدی؟ گفتم نه. دستم رو گرفت گفت بيا به من کمک کن. گفتم مگه میخوای اينجا ماهی بگيری؟ گفت آره. بعد يهو رفت از دو متر اونورتر يه چوب آورد که سرش يه طناب نازک دو متری گره زده شده بود. خلاصه منو برد سر چاه فاضلاب شهری که از اين درهای فلزی راهراه سوراخ سوراخ داشت (از اينا که نينجا ترتلها میرفتن توش). طنابه رو از شکاف فاضلاب رد کرد تو. من از بالا نگاه کردم ديدم مقاديری آب کثيف سياه اون پايينه. درحاليکه داشتم کلی خودم رو کنترل می کردم که خنده ام نگيره، بهش گفتم مطمئنی اون پايين ماهی پيدا می شه. يهو با يه نگاه عاقل اندر سفيهی به من نگاه کرد و گفت «هرجا آب باشه ماهی هم هست». اونقدر با حالت قاطعانه ای گفت (به قول خارجيا in a matter of fact way) که من گفتم لابد هست ديگه. خلاصه مثل ابله ها دو تايی وايساديم که يه ماهی به سر طناب (!) گير کنه. منم هی نگاه می کردم ببينم دوربين مخفی اون دور و بر هست يا نه که ظاهرا نبود. بعد يهو مغزش جرقه زد قلاب ماهيگيری اش رو کشيد بيرون گفت بايد يه چيزی تهش بزنيم (فکر کنم منظورش طعمه بود!). رفت يه سنگ پيدا کرد گفت سر اين گره بزن. منم معصومانه وايسادم و اين دستور رو اجرا کردم و گفتم ديگه بايد برم. گفت خونه ات کجاس؟ گفتم اونور. گفت می شه هروقت ماهی گرفتم بيام در بزنم بهت خبر بدم؟ گفتم باشه. گفت پس منو ببر خونه ات رو نشون بده. از طرفی هم من توی روزنامه امروز خونده بودم که در يک روز دو بار بچه ربايی انجام شده و به پدر و مادرها اخطار داده بود مواظب بچه هاشون باشن. گفتم حالا ما که شانس نداريم من که دارم اينو می برم يهو مامانش مياد می بينه و خر بيار باقالی بار کن. خلاصه خوشبختانه اين اتفاق نيفتاد و بچه هه خونه ما رو ياد گرفت. باهاش (اسمش جيانلوکا بود) خدافظی کردم و اومدم. ديگه نمی دونم تونست ماهی بگيره يا نه. ولی ما همسن اين بوديم عقلمون بيشتر می رسيد نه؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home