Sunday, March 12, 2006

اين مقدمه داستانيه که دارم می‌نويسم (با سرعت روزی يه خط!):
---------

در دوران کودکی، بيشتر از تاب و سرسره و ساير وسايل بازی در پارکهای عمومی، شيفته لابيرنت‌هايی بودم که قرار بود بچه ها در هزارتويش گم شوند و پيدا شوند. دوايری بودند هم مرکز که به هم راه داشتند. چالش کوچکترها اين بود که به دايره مرکزی برسند و مسير آمده را بازگردند. چالش بزرگترها اين بود که در اين کلاف سردرگم دنبال همديگر کنند و اگر هم به اندازه کافی بزرگ و شجاع بودند اجازه داشتند روی ديوار بجهند و از بالا مخفيگاه دوست‌شان را بيابند و در صورت لزوم از ديواری به ديوار ديگر بپرند. من هم اين سير تحول کودکی تا بزرگی را طی کردم ولی حتی وقتی بزرگتر شده بودم، در اوقات تنهايی سعی می کردم خودم را بيشتر در هزارتو گم کنم و به شکلی مصنوعی آن را برای خود پيچيده‌تر می کردم و از اين سردرگمی بدلی لذت می‌بردم.
بازی ديگری که می‌کرديم روی صفحه‌های بزرگی بود که به خانه‌های مربعی کوچکتر تقسيم شده بود و بازيکنان بايد در هر مرحله دو دست و دو پای خودشان را روی چهار مربع متفاوت می‌گذاشتند و هر دفعه بنا بر قانونی (خاطرم نيس پرتاب تاس بود يا چيز ديگری) بايد جای يکی از اين چهار عضو بدن را عوض می‌کردند. بعضی وقتها ترکيب محل قرار گرفتن دستها و پاها آنقدر سخت بود که امکانش وجود نداشت و بازيکن شکست می خورد يا تاب تحمل آن را نداشت و زمين می خورد که در اينصورت هم بازنده بود. احتمالا تصوير هوايی از در هم تنيده شدن بچه ها در اين وضعيت چيز مضحکی می شد. دستها و پاها و سرها در هم فرو می‌رفت و هيچکس هم خواهان پذيرش شکست نبود. آن کسی که در پايان روی صفحه باقی می‌ماند برنده بود.
اين دو خاطره را گفتم که تشبيه شان کنم به آنچه موضوع اصلی نوشته پيش روست: رابطه. ما هم در رابطه مان با عزيزانمان (فارغ از نوعش) گهگاه اسير هزارتويی می‌شويم بس مهلک، گهگاه جای فعلی خود را گم می‌کنيم، گهگاه نمی‌توانيم از آن بيرون بياييم و به ناچار بيشتر جلو می‌رويم، گهگاه در هم تنيده می‌شويم، گهگاه تاب اين پيچ‌خوردگی را نمی آوريم و زمين می‌خوريم و گهگاه هم پيروز ميدان می‌شويم.
آدمهای اين قصه همه تخيلی‌اند ولی همانقدر واقعی‌اند که من، همانقدر در ذهنم رشد کرده‌اند که نطفه‌ای در رحم مادرش، همانقدر ديدم‌شان که دوستانم و اطرافيانم را. در هرکدام شخصيت‌ها اندکی از من هست ولی آنقدر با ديگران مخلوطش کرده‌ام که سوا کردنش ديگر حتی برای خودم هم ممکن نيست. دنبال اين نگرديد که کدام رگه شخصيتی و کدام ماجرا به که برمی‌گردد که جز سردرگمی و اتهام (احتمالا) بی‌اساس به جايی نمی‌رسيد.
در حين خواندن اين نوشته ممکن است به جملات رکيک و توصيفات غيراخلاقی برخوريد. همين جا می‌گويم که اين‌ها گناه لغزش قلم نيستند و تنها برای بيان صادقانه‌تر و واقعی‌تر حقايق موجود و به شکلی آگاهانه آورده شده‌اند.
می‌گويند بهترين نويسنده کسی است که بهتر بتواند از زندگی واقعی آدمها سرقت کند. من هم کرده‌ام. از دور و بری‌هايم، از وبلاگ‌ها، از گزارش‌های مستند و از هرچيزی که قابل استناد باشد. از اين دزدی پشيمان نيستم ولی از آنهايی که خواسته يا ناخواسته زندگی‌شان را در اختيارم گذاشتند تشکر می‌کنم و اميدوارم آيينه شفافی از سفر زندگی‌شان باشم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter