من توی خيلی از ويکندها میشينم در و ديوار رو نگاه میکنم اونوقت يه روزی مثل امروز بايد هزار تا برنامه با هم پيش بياد. امروز میخواستم يهضرب بشينم سر يه پروژه درسی. اولش قرار شد عصری با بچهها بريم ياس چلوکباب بخوريم. بعدش حوالی ساعت ۴ يه ايميل دعوت به مهمونی برام اومد. ساعت پنج هم يکی ديگه از دوستام زنگ زد که میخوان گروهی برن کنار رِک بيچ نزديک يوبیسي بشينن آتيش روشن کنن. خلاصه بايد بين درس و ياس و مهمونی و ساحل يکی رو انتخاب میکردم. آخرش تصميم گرفتم مهمونی رو برم. باز هم يه مهمونی بود که همه خارجکی بودن و اکثرا هم جديد. نکتهای که جالبه اينه که هرکی تا میفهمه من ايرانیام میگه آره من تو دبيرستان يکی از دوستام ايرانی بوده و شروع میکنه به تعريف کردن خاطره. فکر کنم بيش از پنجاه درصد مهمونا رو با مفهوم «احمدینژاد» آشنا کردم. يکی از مهمونا چِکی بود و لابلای حرفا بهش گفتم ما هم يه چيزی شبيه دوره بهار پراگ و اصلاحات دوبچک توی ايران داشتيم که اينم مثل اون به يه چيزی تو مايههای کودتا ختم شد. البته بعدش اون گفت الان مردم از حکومت خيلی راضیان و زندگی خوبی دارن (من نمیدونستم که واسلاو هاول از دو سال پيش ديگه رييسجمهور نيس). دختر خوبی بود چون «بار هستی» رو دوست داشت. يه دختر کانادايی هم بود که منو تخليه اطلاعاتی کرد. نمیدونم چرا اينقدر به مسايل ايران علاقمند بود. منم هرچی لغت قلمبه سلمبه بلد بودم پروندم که آخرش گفت چقدر انگليسیات خفنه! با يه دختر روسی هم صحبت کردم که گفت اشعار حافظ و خيام رو دوست داره و اونا رو به زبون روسی خونده. منم گفتم ولاديمير نابوکف رو دوست دارم که اون گفت من زياد خوشم نمياد. منم گفتم توی هر سه «خنده در تاريکی» و «ماری» و «لوليتا» داستان يه مرد ميانسال رو تعريف میکنه که يجوری عاشق يه دختر جوون يا نوجوون میشه. گفتم چون نابوکف از روسيه تبعيد شده بوده در واقع میخواسته عشق خودش به کشورش رو به طور سمبليک در قالب اون دختر تجسم کنه و دختر مظهری از کشوره (يادم نيس چطوری اينا رو به انگليسی گفتم!). يهو ديدم رفت توی فکر و به سقف نگاه کرد و گفت من تا حالا از اين زاويه نگاه نکرده بودم و بايد دوباره بخونم. نمیدونم چرا بعدش گفت که میخواد بره دستشويی و بعدش هم ديگه ناپديد شد! در ضمن تنوع خوراکی و نوشيدنی فراوانی هم توی مهمونی بود و مهمونا هم بدون رعايت حال ميزبانها مدام مشغول خوردن و نوشيدن بودن. البته ميزبان توی مايکروسافت کار میکنه و احتمالا حقوق يه ساعت کارش اندازه يه هفته منه. دوست دخترش هم حقوق میخوند که اگه با هم دوست بمونن در آينده فکر کنم يه زوج ثروتمند بشن!!!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home