۱. امروز چهارمين روز فوريه بود. ظهر صابخونه اومد دم در گفت چرا اجاره ندادی. به طرز فجيعی کاملا يادم رفته بود که سر ماه شده. خيلی فکرم مشغوله اين روزا. فکر کنم بالاخره زير ماشين برم. البته شايدم واسه اين بوده که ماه قبل که ايران بودم دو هفته ديرتر اجاره داده بودم.
۲. رفتم کنفرانس «علوم شناختی» (Cognitive Sciences). يعنی میخواستم فقط استادم منو ببينه و سکسک کنم و برگردم. بنده خدا رو بيرون ساختمون ديدم گفتم کجا داری میری؟ هول شد گفت دارم میرم يه چيزايی بخرم بيام. فکر کنم میخواست يواشکی دودر کنه مچش رو گرفتم. خلاصه گفتم حالا که تا اينجا اومدم برم تو ببينم چه خبره. فکر کنم «علوم شناختی» از اين رشتههاييه که اگر هم وجود نداشت چندان دنيا فرقی نمیکرد. يعنی احتمالا ضروريات بشری که به اين رشته مربوط میشه رو اولردی شاخههای فلسفه، زبانشناسی و روانشناسی دارن کاور میکنند. يه سر به قسمت پوسترها زدم. يه دختره اومد تحقيقاتش رو نشونم بده گفت ما خواستيم ببينيم بچهها چطور ياد میگيرن که ترکيب توصيفی و ترکيب اضافی درست کنن و چطوری میفهمن که صفت و اسم بايد قبل اسم اصلی بياد. خلاصه برداشته بود سی تا بچه سه ساله تا پنج ساله رو برداشته بود مثلا بهشون يه توپ قرمز نشون داده بود و گفته بود اين چيه که اکثر بچهها گفته بودن Red ball. اينم بود تحقيقات عميق اين رشته. فکر کنم سختترين کاری که کرده بود اين بود که بين درصد اشتباهات با سن بچهها correlation اش (به فارسی چی میشد؟) رو حساب کرده بود که ببينه اين قضيه چقدر به سن وابسته هست (که ظاهرا وابسته نبود!). يه نفر ديگه تحقيق کرده بود ببينه نيمکره چپ چقدر به نيمکره راست تسلط داره. اين يکی باز يه کم جالبتر بود. نکتهاش اين بود که آزمايشها رو روی ۴۰ تا آدم راستدست انجام داده بودن. ازش پرسيدم چرا راست دست؟ گفت چون توی راستدستا نيمکره چپ مسلطه (dominant) ولی توی چپدستها هپليه و نظم خاصی نداره. بعد من گفتم ااااا من چپ دستم. بعد يهو خجالت کشيد و يه کم فکر کرد و بهترين چيزی که تونست بگه اين بود که «آره ديگه خلاصه فرق میکنه»!
۳. ديشب توی يه جمعی بودم که همه آدما جديد بودن. به طرز عجيبی خيلیهاشون میگفتن منو يه جايی ديدن. اين شباهت با آنتونيو بندراس بدجوری دست و پا گير شده بخدا (واکنش احتمالی شما: «اه مهدی بخدا بعضی وقتها ديگه خيلی بینمک میشی. برو گمشو. ايش»).
۴. من در کل زندگيم يه بار پای برنامه حاج آقا قرائتی نشستم. راستی چقدر اين قرائتی در مقايسه با مبلغای دينی معاصر کشورمون مهربون و دوستداشتنی بود، نه؟ خلاصه يه بار داشت توی تلويزيون برای بچهها درس میداد. يه مقوای سفيد نشون داد گفت بچهها اينجا چی نوشته. همه گفتن «هيچی». بعد اونور مقوا رو نشون داد که روش با ماژيک نوشته شده بود «هيچی». بعد گفت اينجا چی نوشته. همه گفتن «هيچی». بعدش شروع کرد به يه نتيجهگيریهايی که الان يادم نيس اصلا. ولی واقعا بعضی آدما به دنيا ميان و «هيچی» نيستن و از دنيا میرن. نه؟
۲. رفتم کنفرانس «علوم شناختی» (Cognitive Sciences). يعنی میخواستم فقط استادم منو ببينه و سکسک کنم و برگردم. بنده خدا رو بيرون ساختمون ديدم گفتم کجا داری میری؟ هول شد گفت دارم میرم يه چيزايی بخرم بيام. فکر کنم میخواست يواشکی دودر کنه مچش رو گرفتم. خلاصه گفتم حالا که تا اينجا اومدم برم تو ببينم چه خبره. فکر کنم «علوم شناختی» از اين رشتههاييه که اگر هم وجود نداشت چندان دنيا فرقی نمیکرد. يعنی احتمالا ضروريات بشری که به اين رشته مربوط میشه رو اولردی شاخههای فلسفه، زبانشناسی و روانشناسی دارن کاور میکنند. يه سر به قسمت پوسترها زدم. يه دختره اومد تحقيقاتش رو نشونم بده گفت ما خواستيم ببينيم بچهها چطور ياد میگيرن که ترکيب توصيفی و ترکيب اضافی درست کنن و چطوری میفهمن که صفت و اسم بايد قبل اسم اصلی بياد. خلاصه برداشته بود سی تا بچه سه ساله تا پنج ساله رو برداشته بود مثلا بهشون يه توپ قرمز نشون داده بود و گفته بود اين چيه که اکثر بچهها گفته بودن Red ball. اينم بود تحقيقات عميق اين رشته. فکر کنم سختترين کاری که کرده بود اين بود که بين درصد اشتباهات با سن بچهها correlation اش (به فارسی چی میشد؟) رو حساب کرده بود که ببينه اين قضيه چقدر به سن وابسته هست (که ظاهرا وابسته نبود!). يه نفر ديگه تحقيق کرده بود ببينه نيمکره چپ چقدر به نيمکره راست تسلط داره. اين يکی باز يه کم جالبتر بود. نکتهاش اين بود که آزمايشها رو روی ۴۰ تا آدم راستدست انجام داده بودن. ازش پرسيدم چرا راست دست؟ گفت چون توی راستدستا نيمکره چپ مسلطه (dominant) ولی توی چپدستها هپليه و نظم خاصی نداره. بعد من گفتم ااااا من چپ دستم. بعد يهو خجالت کشيد و يه کم فکر کرد و بهترين چيزی که تونست بگه اين بود که «آره ديگه خلاصه فرق میکنه»!
۳. ديشب توی يه جمعی بودم که همه آدما جديد بودن. به طرز عجيبی خيلیهاشون میگفتن منو يه جايی ديدن. اين شباهت با آنتونيو بندراس بدجوری دست و پا گير شده بخدا (واکنش احتمالی شما: «اه مهدی بخدا بعضی وقتها ديگه خيلی بینمک میشی. برو گمشو. ايش»).
۴. من در کل زندگيم يه بار پای برنامه حاج آقا قرائتی نشستم. راستی چقدر اين قرائتی در مقايسه با مبلغای دينی معاصر کشورمون مهربون و دوستداشتنی بود، نه؟ خلاصه يه بار داشت توی تلويزيون برای بچهها درس میداد. يه مقوای سفيد نشون داد گفت بچهها اينجا چی نوشته. همه گفتن «هيچی». بعد اونور مقوا رو نشون داد که روش با ماژيک نوشته شده بود «هيچی». بعد گفت اينجا چی نوشته. همه گفتن «هيچی». بعدش شروع کرد به يه نتيجهگيریهايی که الان يادم نيس اصلا. ولی واقعا بعضی آدما به دنيا ميان و «هيچی» نيستن و از دنيا میرن. نه؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home