۱. برگشتم! چقدر اينجا چينی زياده!!!
۲. سفر راحتی داشتم. فقط توی فرودگاه لندن وقتی از هواپيما پياده شدم و توی اون راهروها بودم يهويی ديدم يه سگی رو ول کردن که آدمای مشکوک رو تشخيص بده (حالا از روی بو يا هر چيز ديگه) نمیدونم چرا اومد چسبيد به من. بعدش يه نگهبان از اون انگليسا با نگاه چپ چپ بهم گفت از صف بيام بيرون. با لهجه قراضه انگليسی ازم چند تا سوال کرد و يه جاييش پرسيد میدونی که دراگ غيرقانونيه؟ منم گفتم آره. گفت با خودت نداری؟ منم از اونجايی که عادت دارم جملههام رو بپيچونم يه چيزی گفتم تو اين مايهها که «اگه منظورتون از غيرقانونی فقط دراگه که ندارم» اونم ظاهرا اينطور برداشت کرد که من همه چيزای غيرقانونی رو دارم غير از دراگ. گفت اسلحه گرم يا چيز نوک تيز اينا داری؟ (يهويی جدیتر شد) منم گفتم نه. ديگه میخواست يکییکی همه چيزای غيرقانونی رو بپرسه که همکارش اومد گفت بذار بره. اونم برام آرزوی موفقيت کرد. توی هواپيمای لندن تا ونکوور هم ظاهرا قرار بوده يه سری پيرمرد و پيرزن جدید صادر کنن به ونکوور. احتمالا اگه من و دو سه نفر ديگه از هواپيما خارج میشديم واريانس سنی مسافرا صفر میشد (مريم جون لطفا ديگه برام دعا نکن که بغلم يه دختر خوشگل ۲۰ ساله چشم آبی بشينه).
۳. دو تا چيز توی تهران زياد شده بود: بوف و دختر.
۴. من جتلگ که میشم فرقی نمیکنم فقط صبحها مثل انسانهای عادی ۶ صبح پاميشم (به جای اينکه مثل خودم ۹ پاشم). ولی ظاهرا انسانهای عادی هم ۹ پاميشن چون از بيکاری پاشدم اومدم دانشگاه الان که ساعت ده صبحه پرنده هم پر نمیزنه.
۵. در ضمن توی اين ۳۲ روزی که تهران بودم غير از آقای برقکارمون (همونی که توی پست قبلی مانيفستاش رو درباره هنر مطرح کردم) يک نفر هم ابراز نکرد که آيا برای زن گرفتن آمدهای. گويا هنوز درست و حسابی بالغ نشدم. سعی کردم واسه حالگيری برم زن بگيرم ولی هيچکس زنش رو بهم نداد :(
۲. سفر راحتی داشتم. فقط توی فرودگاه لندن وقتی از هواپيما پياده شدم و توی اون راهروها بودم يهويی ديدم يه سگی رو ول کردن که آدمای مشکوک رو تشخيص بده (حالا از روی بو يا هر چيز ديگه) نمیدونم چرا اومد چسبيد به من. بعدش يه نگهبان از اون انگليسا با نگاه چپ چپ بهم گفت از صف بيام بيرون. با لهجه قراضه انگليسی ازم چند تا سوال کرد و يه جاييش پرسيد میدونی که دراگ غيرقانونيه؟ منم گفتم آره. گفت با خودت نداری؟ منم از اونجايی که عادت دارم جملههام رو بپيچونم يه چيزی گفتم تو اين مايهها که «اگه منظورتون از غيرقانونی فقط دراگه که ندارم» اونم ظاهرا اينطور برداشت کرد که من همه چيزای غيرقانونی رو دارم غير از دراگ. گفت اسلحه گرم يا چيز نوک تيز اينا داری؟ (يهويی جدیتر شد) منم گفتم نه. ديگه میخواست يکییکی همه چيزای غيرقانونی رو بپرسه که همکارش اومد گفت بذار بره. اونم برام آرزوی موفقيت کرد. توی هواپيمای لندن تا ونکوور هم ظاهرا قرار بوده يه سری پيرمرد و پيرزن جدید صادر کنن به ونکوور. احتمالا اگه من و دو سه نفر ديگه از هواپيما خارج میشديم واريانس سنی مسافرا صفر میشد (مريم جون لطفا ديگه برام دعا نکن که بغلم يه دختر خوشگل ۲۰ ساله چشم آبی بشينه).
۳. دو تا چيز توی تهران زياد شده بود: بوف و دختر.
۴. من جتلگ که میشم فرقی نمیکنم فقط صبحها مثل انسانهای عادی ۶ صبح پاميشم (به جای اينکه مثل خودم ۹ پاشم). ولی ظاهرا انسانهای عادی هم ۹ پاميشن چون از بيکاری پاشدم اومدم دانشگاه الان که ساعت ده صبحه پرنده هم پر نمیزنه.
۵. در ضمن توی اين ۳۲ روزی که تهران بودم غير از آقای برقکارمون (همونی که توی پست قبلی مانيفستاش رو درباره هنر مطرح کردم) يک نفر هم ابراز نکرد که آيا برای زن گرفتن آمدهای. گويا هنوز درست و حسابی بالغ نشدم. سعی کردم واسه حالگيری برم زن بگيرم ولی هيچکس زنش رو بهم نداد :(
0 Comments:
Post a Comment
<< Home