۰. طرفدارا نعره کشيده بودن که بيام بنويسم. راستش حرف زيادی ندارم...
۱. هرچی تو کانادا سوژه کم پيدا میشد اينجا يه روز که میرم بيرون کلی سوژه واسه داستان و فيلمنامه و غيره پيدا میکنم.
۲. آقای برقکار خونهمون منو ديده بعد کلی احوالپرسی و سوال و جوابهای مبنی بر اينکه کانادا چطور بود و زن نگرفتی و زن اگه میگيری ايرانی بگير و اگه ايرانی میگيری از فاميل بگير و اينا پرسيد که برادرت چکار میکنه. جواب دادم داره زبانهای خارجی میخونه. پرسيد مگه نمیخواست هنر بخونه؟ گفتم که فعلا که نه. بعد يهو نظريه بزرگ قرن رو ارايه داد و گفت: آره رشته هنر اصلا خوب نيس توش پارتیبازی زياده هرچقدر هم که خوشگل (!) باشی چيز (!) اصلی رو میدن به يه نفر ديگه!!
۳. به دفتر مجلههای فيلم و هفت و روزنامه شرق سر زدم. همهچی سر جاش بود آدماش فرقی نکرده بودن غير از اينکه طفلکيا کلی محافظهکارتر شده بودن.
۴. به اين نتيجه رسيدم که با اين مشکلات موجود از جمله بيکاری و ترافيک و آلودگی و کار و اينا باز هم اين ايرانيا هستن که کم و بيش لبخند روی لبشون پيدا میشه.
۵. برای ساختمونمون يه سرايدار جديد افغانی آوردن با زنش و دخترش. اسم دخترش کيمياست و فکر کنم چهار، پنج سالش باشه. خيلی بانمکه و مامانم هم پيشبينی کرد که اين بزرگ شه خيلی خوشگل میشه. امروز تو آسانسور ديدمش که کفش پاشنه بلند مامانش رو پوشيده بود داشت تق تق میکرد. خوشبختانه اينجا اگه لپ بچه رو بگيری به جرم بچهبازی بازداشت نمیشی.
۶. چهارشنبه بايد برگردم کانادا و اصلا حوصله مسير طولانی رو ندارم. احيانا کسی خودش يا اطرافيانش چهارشنبه يه ربع به ده صبح نمیخواد با بريتيش ارويز بره ونکوور؟ اگه هست بیزحمت يجوری منو ۲۴ ساعت سرگرم کنه. (اينو نگفتم که همه بريزين فرودگاه واسه بدرقه. لطفا نياين من آدم حساسيم)
۷. خير سرم حرف نداشتم مثلا. ديگه ساعت ۲:۳۰ بعد نصف شبه...
۱. هرچی تو کانادا سوژه کم پيدا میشد اينجا يه روز که میرم بيرون کلی سوژه واسه داستان و فيلمنامه و غيره پيدا میکنم.
۲. آقای برقکار خونهمون منو ديده بعد کلی احوالپرسی و سوال و جوابهای مبنی بر اينکه کانادا چطور بود و زن نگرفتی و زن اگه میگيری ايرانی بگير و اگه ايرانی میگيری از فاميل بگير و اينا پرسيد که برادرت چکار میکنه. جواب دادم داره زبانهای خارجی میخونه. پرسيد مگه نمیخواست هنر بخونه؟ گفتم که فعلا که نه. بعد يهو نظريه بزرگ قرن رو ارايه داد و گفت: آره رشته هنر اصلا خوب نيس توش پارتیبازی زياده هرچقدر هم که خوشگل (!) باشی چيز (!) اصلی رو میدن به يه نفر ديگه!!
۳. به دفتر مجلههای فيلم و هفت و روزنامه شرق سر زدم. همهچی سر جاش بود آدماش فرقی نکرده بودن غير از اينکه طفلکيا کلی محافظهکارتر شده بودن.
۴. به اين نتيجه رسيدم که با اين مشکلات موجود از جمله بيکاری و ترافيک و آلودگی و کار و اينا باز هم اين ايرانيا هستن که کم و بيش لبخند روی لبشون پيدا میشه.
۵. برای ساختمونمون يه سرايدار جديد افغانی آوردن با زنش و دخترش. اسم دخترش کيمياست و فکر کنم چهار، پنج سالش باشه. خيلی بانمکه و مامانم هم پيشبينی کرد که اين بزرگ شه خيلی خوشگل میشه. امروز تو آسانسور ديدمش که کفش پاشنه بلند مامانش رو پوشيده بود داشت تق تق میکرد. خوشبختانه اينجا اگه لپ بچه رو بگيری به جرم بچهبازی بازداشت نمیشی.
۶. چهارشنبه بايد برگردم کانادا و اصلا حوصله مسير طولانی رو ندارم. احيانا کسی خودش يا اطرافيانش چهارشنبه يه ربع به ده صبح نمیخواد با بريتيش ارويز بره ونکوور؟ اگه هست بیزحمت يجوری منو ۲۴ ساعت سرگرم کنه. (اينو نگفتم که همه بريزين فرودگاه واسه بدرقه. لطفا نياين من آدم حساسيم)
۷. خير سرم حرف نداشتم مثلا. ديگه ساعت ۲:۳۰ بعد نصف شبه...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home