پریروز، ساعت شش بعد از ظهر ۲۹ سپتامبر دقیقا یک ماه از تاریخ ورود من به خاک ونکوور می گذشت و در ماهگرد این حادثه من با یک آقای همجنس باز در یک کافی شاپ شیک به سر می بردم. ماجرا اینجوری پیش اومد که بعد از دیدن یکی از فیلمهای جشنواره ونکوور، روبروی صندوق امتیازدهی وایساده بودم و داشتم به فیلمی که همون لحظه دیده بودم امتیاز می دادم. این آقاهه هم پشت سر من وایساده بود و داشت به امتیازی که من می دادم نگاه می کرد. وقتی کارم تموم شد بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن و ابراز کرد که به نظر اون هم فیلم خوبی بوده. متاسفانه نشد از این آقا عکس بگیرم ولی تا اونجایی که یادم هست هیکل ورزشکاری تنومندی داشت و با چشمهای رنگی اش خوش تیپ به نظر می رسید و ظاهر لباس پوشیدنش هم حاکی از نوعی شخصیت اجتماعی بالا بود. خلاصه به من پیشنهاد داد که به یه کافی شاپ بریم و من هم چون تا یه ساعت بعد که فیلم بعدی شروع می شد بیکار بودم دعوتش رو اجابت کردم. دیالوگ های زیر بدون سانسور (حذفیات بخاطر کم کردن مسایل بی ربطه نه سانسور) بین ما رد و بدل شد: (در ضمن اسم این یکی جانور هم مثل اون قبلیه پاتریک بود)
Patrick: Are you a religious person?
Me: no, not that much that you may think.
Patrick: what about your family in Iran. Are they traditional?
Me: No, they are not. They are more modern than being traditional
...
از اینجا پاتریک شروع می کنه به حرف زدن درباره شغلش. اینطور که من فهمیدم تو حرفه سینما کار می کنه و کار اصلی اش طراحی لباسه ولی نه خیلی در سطح بالا. ظاهرا در حد یه کارمند ساده، یعنی بیشتر آماده کردن لباس بازیگرای فیلم تا طراحی شون (طراحی لباس شغل خیلی سطح بالایی یه).
(توضیح: تا اینجا از طرز برخوردش حدس زده بودم که آقا همجنس باز تشریف دارن. با این حرفش تقریبا مطمئن شدم. آلمودوار، کارگردان اسپانیایی بزرگترین کارگردانی که فیلمهایی با موضوعات همجنس گرایی می سازه. من هم که لابد می دونین سرم درد می کنه برای کشف کردن و صحبت کردن با آدمهای همجنس باز و تغییرجنسیتی و اسکیزوفرنی و عقده ای و ایزوله و تحقیرشده و سادیستی و ریپیستی و کلا به قول انگلیسی ها queer. خیلی دلم می خواد که get deeper into their psyche. از اینجا به بعد ابتکار عمل رو به دست گرفتم)
(ژستی می گیره که ظاهرا معنی اش اینه که مهم نیس یا خودتو ناراحت نکن)
...
(بر خلاف انتظارم چندان جا نمی خورد. یا حداقل خیلی طبیعی برخورد می کند.)
(اینجا خودم رو زدم به کوچه علی چپ ببینم از فلرت چه منظوری داره.)
(به ساعتم نگاه کردم. دیگه داشت نزدیک شروع فیلم می شد. این پاتریک هم زیادی داشت حرف می زد. من گفتم که دوست دارم به سایک شون وارد بشم نه اینکه اونا به سایک من وارد شن! بهش گفتم باید کم کم راه بیفتم تا به فیلم بعدی برسم. اونم تبعیت کرد. بیرون از هم جدا شدیم و هرکدوم راه خودمون رو رفتیم.)
اینم از داستان این ملاقات. بعد از اینکه از پاتریک جدا شدم احساس کردم که چقدر جنس مونث دوست داشتنی یه! در ضمن طریقه مخ زنی دخترا رو هم یاد گرفتم از فردا هر دختری ببینم بهش می گم تو چقدر کیوتی!
خلاصه یه طرفدار جدید پیدا کردم فقط این یکی نه نعره بکشیدی و نه فغان بکردی، بلکه غمزه آمدی و لب غنچه بکردی...
این عکس هم محل وقوع حادثه رو در ۴۸ ساعت بعد نشون می ده:
Patrick: Are you a religious person?
Me: no, not that much that you may think.
Patrick: what about your family in Iran. Are they traditional?
Me: No, they are not. They are more modern than being traditional
...
از اینجا پاتریک شروع می کنه به حرف زدن درباره شغلش. اینطور که من فهمیدم تو حرفه سینما کار می کنه و کار اصلی اش طراحی لباسه ولی نه خیلی در سطح بالا. ظاهرا در حد یه کارمند ساده، یعنی بیشتر آماده کردن لباس بازیگرای فیلم تا طراحی شون (طراحی لباس شغل خیلی سطح بالایی یه).
Patrick: My favorite filmmaker is Pedro Almodovar.
(توضیح: تا اینجا از طرز برخوردش حدس زده بودم که آقا همجنس باز تشریف دارن. با این حرفش تقریبا مطمئن شدم. آلمودوار، کارگردان اسپانیایی بزرگترین کارگردانی که فیلمهایی با موضوعات همجنس گرایی می سازه. من هم که لابد می دونین سرم درد می کنه برای کشف کردن و صحبت کردن با آدمهای همجنس باز و تغییرجنسیتی و اسکیزوفرنی و عقده ای و ایزوله و تحقیرشده و سادیستی و ریپیستی و کلا به قول انگلیسی ها queer. خیلی دلم می خواد که get deeper into their psyche. از اینجا به بعد ابتکار عمل رو به دست گرفتم)
Me: Are you married?
Patrick: No, should I? (همراه با یه پوزخند کمی تا قسمتی سکسی)
Me: I don't know. Just wondering.
Patrick: Well... I just broke up with my boyfriend after five years.
Me: Sorry to hear that.
Patrick: No, should I? (همراه با یه پوزخند کمی تا قسمتی سکسی)
Me: I don't know. Just wondering.
Patrick: Well... I just broke up with my boyfriend after five years.
Me: Sorry to hear that.
(ژستی می گیره که ظاهرا معنی اش اینه که مهم نیس یا خودتو ناراحت نکن)
...
Patrick: Do you like men?
Me: No, not really.
Me: No, not really.
(بر خلاف انتظارم چندان جا نمی خورد. یا حداقل خیلی طبیعی برخورد می کند.)
Patrick: Well... I just want to be honest with you... As you noticed probably I'm gay. Do you have any problem with that?
Me: no... no
Patrick: So you are not interested in men at all?
Me: No.
Patrick: You know, I think you are cute. Did you know that? I'm flirting with you. you know what I mean?
Me: no... no
Patrick: So you are not interested in men at all?
Me: No.
Patrick: You know, I think you are cute. Did you know that? I'm flirting with you. you know what I mean?
(اینجا خودم رو زدم به کوچه علی چپ ببینم از فلرت چه منظوری داره.)
Me: No I don't. What do you mean?
Patrick: You don't know? You seem smart. You are cheating on me, aren't you? I'm just saying you are cute.
Me: Thanks.
Patrick: Am I offending you?
Me: No, not at all.
Patrick: You don't know? You seem smart. You are cheating on me, aren't you? I'm just saying you are cute.
Me: Thanks.
Patrick: Am I offending you?
Me: No, not at all.
(به ساعتم نگاه کردم. دیگه داشت نزدیک شروع فیلم می شد. این پاتریک هم زیادی داشت حرف می زد. من گفتم که دوست دارم به سایک شون وارد بشم نه اینکه اونا به سایک من وارد شن! بهش گفتم باید کم کم راه بیفتم تا به فیلم بعدی برسم. اونم تبعیت کرد. بیرون از هم جدا شدیم و هرکدوم راه خودمون رو رفتیم.)
اینم از داستان این ملاقات. بعد از اینکه از پاتریک جدا شدم احساس کردم که چقدر جنس مونث دوست داشتنی یه! در ضمن طریقه مخ زنی دخترا رو هم یاد گرفتم از فردا هر دختری ببینم بهش می گم تو چقدر کیوتی!
خلاصه یه طرفدار جدید پیدا کردم فقط این یکی نه نعره بکشیدی و نه فغان بکردی، بلکه غمزه آمدی و لب غنچه بکردی...
این عکس هم محل وقوع حادثه رو در ۴۸ ساعت بعد نشون می ده:

0 Comments:
Post a Comment
<< Home