Tuesday, March 23, 2004

من يادم رفت بقيه قصه پايينی رو تعريف کنم!
بعد از اينکه ديوونه هه اين حرف رو می زنه، به گوش ابوسعيد ابوالخير می
رسونند:

شيخنا مدهوش شدی و گفتی آنچه من خواسته ام
همی گفتمی در اين سال سی، اين مرتيکه بگفتی در اين ايجاز. طرفدارها نعره ها کشيدندی
و جامه ها دريدندی و پيران در خيابان پابرهنه همی دويدندی و از آسمان خاکسترها
باريدندی و موشها از حقه ها به چاک زنندی و شهر به آشوب همی افتادی و عاقل ترين آدم
شهر همی اين ديوانه بودی... همی همی همی همی همی همی...
از يه ديوونه پرسيدن عشق چيست؟ گفت من آخرشم.

Monday, March 22, 2004

بعضی وقتها فکر می کنم کاش 800، 900 سال عمر
می کردم، بعضی وقتها فکر می کنم 80،90 روز هم زياده، ميانگين که می گيرم می بينم
اين 80،90 سال که خدا گذاشته انتخاب درستی بوده! من فعلا تا اطلاع ثانوی طرفدار خدا
شدم! هرچه نعره داريد برای خدا بکشيد.
به خدا قسم خدا وجود داره! می گی نه نگاه
کن! امروز من چند ثانيه از اتاقم رفتم بيرون، توی سالن يه تيکه ای به خدا انداختم
(حالا ديگه تکرارش نمی کنم که بلا سرم بياد)، برگشتم اتاقم ديدم کامپيوترم خاموشه و
خدا with a twinkle in his eyes دخل پاور کامپيوترم رو آورده! اصلا اگر از اين دو،
سه دقيقه و اون بويی که از کامپيوترم بلند شده بود يه فيلم می گرفتم، می تونستم
فيلم رو به ستاد امر به معروف و نهی از منکر و ستاد اقامه نماز بفروشم و کلی
پولدار شم! آره خلاصه مواظب باشين، حالا حالاها خدا خيلی زورش از انسان بيشتره تا
اين حد که می تونه همزمان با اينکه دارين بهش تيکه می اندازين کامپيوترتون رو ساقط
کنه! حالا شانس آورديم يه خدا بيشتر نيس، وگرنه اگه مثل اون يونانی های بدبخت بوديم
چکار می کرديم؟ شونصد تا خدا و الهه داشتن تازه هرکدوم 66 تا همه نوه و نتيجه
داشتن! نتيجه اش اين شد که اوليس بيچاره می خواست يه سفر تفريحی دريايی بره چندين
روز تو راه بود و هر روز يه خدايی باهاش لج می کرد. البته من که فکر کنم رابطه ام
با الهه عشق خوب می شد.

البته حالا که فکر می کنم می بينم دليل
سوختن پاور کامپيوتر اين بوده که ظاهرا فن سوزونده بوده! من ديدم بنده خدا
کامپيوترم چند روزه خيلی ساکته و صداش درنمی ياد، نگو بيچاره فن نداره! تازه ديدم
با اينکه بيرون هوا سرده ولی اتاقم گرمه، نگو اين در حال ذوب شدن بوده! پس ظاهرا
خيلی هم به خدا ربط نداشته! اينه که می گن علم که اومد مردم کافر شدن ها! خب من
ديگه تا سنگ نشدم زودتر برم!

Saturday, March 20, 2004

يک دنيا ممنون...

فقط همين رو می تونم بگم. اونهايی که به من
نزديکند می دونن که من کلا به اعياد عمومی (از نوع مذهبی غيرمذهبی، سنتی و مدرن،
ژانويه و فروردين) خيلی علاقه ای ندارم. می دونن که من روزهايی رو که خاص يک نفر
باشند رو خيلی دوست دارم (تولد، سالگرد ازدواج، سالگرد نامزدی و ...). دليلی هم که
برای اين حرفم دارم شايد به نظر مسخره می ياد، وقتی يک نفر تولدم رو بهم تبريک می
گه، حس می کنم فقط به من فکر کرده، وقتی اون روز برای من کادو می خره حس می کنم که
برای خريد کادوی من از خونه خارج شده، خلاصه اينکه به من فکر کرده، حداقل يک لحظه
از ذهنش به من تعلق داشته، يا وقتی تقويمش به ماه ارديبهشت رسيده با خودش فکر کرده
که چند روز ديگه تولد فلانی يه. و اين در برابر عيدهايی قرار می گيره که متعلق به
همه است و همه به هم تبريک می گن، از معشوق گرفته تا منفور... شايد حرفهام رو
نفهميده باشين يا اگه فهميدين فکر کنين خيلی خودخواهانه است.
بگذريم...

عيد امسال، به دلايل مختلف (الان که توی
ذهنم دنبال دلايل گشتم، حداقل چهارتاش بدون درنگ و دو، سه تاش با کمی مکث به ذهنم
رسيدند)، فکر می کردم خيلی بد خواهد بود، دوست داشتم اين دو هفته در يک چشم به هم
زدن بگذره ولی از سه، چهار روز پيش باور کنين تبريکاتی که از طريق ايميل، کارت های
اينترنتی، چت، آفلاين، اس ام اس، تلفن و ... دريافت کردم واقعا همه تاثيرگذار
بودند، چه اونهايی که خطاب به خودم بودند و چه اونهايی که اسم سی، چهل نفر ديگه رو
کنار اسم خودم می ديدم. نمی دونم چرا امسال اينقدر بيشتر شده بود (تقريبا سه، چهار
برابر). کم پيش اومد که من به اينترنت وصل شم (من روزی حداقل 5،6 بار وصل می شم) و
يک تبريک دريافت نکرده باشم يا موبايلم که فکر کنم اندازه تمام اين 6،7 ماه کار کرد
بنده خدا! خلاصه اينکه همه تون (چه اونايی که تبريک گفتن چه اونايی که می خواستن
بگن يادشون رفت، چه اونايی که نخواستن بگن ولی الان دارن می گن کاش گفته بوديم!)
تشکر می کنم، واقعا من رو سر شوق آورديد و به من يادآوری کرديد که Life goes on...

 

پانويس: خيلی جلوی خودم رو گرفتم تو متن
بالا اسم طرفدار و نعره و اينا رو نيارم. ولی فکر نکنين که يادم رفته. آی ويل کام
بک تو تيک کر آو يو! دي ير طرفدارز!
پانويس: من اين همه نوشتم ولی يادم رفت عيد
رو تبريک بگم. البته تبريکات من لابلای حرفهای بالا بود ديگه خودتون بگردين پيدا
کنيد. در ضمن چون همه عکس گل و بوته و چمن و دريا گذاشتند من عکس مار می ذارم چون
خيلی مار دوست دارم.


Wednesday, March 17, 2004

من امروز شدم پيتر فالک توی دور دنيا در
هشتاد روز! رفته بودم شرکت و کلی کار داشتم از اونجا هم بايد يه جا ديگه می رفتم.
کلی مشغول کار بودم و در ضمن می خواستم امروز همه کارها رو تموم کنم که فردا نرم
شرکت. بعد ديدم دارم يه ساعت وقت کم می يارم و در حالی که در حال نااميدی بودم يهو
فهميدم که ساعت کامپيوتر يه ساعت جلوست و بعد فهميدم که می تونم برسم دور دنيا
رو در هشتاد روز طی کنم و تازه فهميدم پيتر فالک چه حالی کرده
بود...

Tuesday, March 16, 2004

از برف و بارون خوشم نمی ياد چون خيس می شم.
ولی اگه تو خونه باشم و بيرون رو نگاه کنم خوبه.

يادم رفت توی اون پست بزرگه درباره واکنش
طرفدارا تو عيد، يه چيز ديگه رو هم بگم: (طبق همون ساختار)

پسر خواهر زاده شوهر عمه مامان من هم توی
آمريکا درس می خونه (يک نفر که هيچوقت در هيچ زمينه ای کم نمی ياره).

از دو تا مراسم ايرانی متنفرم، يکيشون
چهارشنبه سوری يه و اون يکی تاسوعا-عاشورا، هرکدوم به نوعی ماهيت افراط و تفريط
کاری ايرانيا رو نشون می ده و هر دو شون باعث مزاحمت برای ديگران می
شه.

Thursday, March 11, 2004

همش اين روزنامه ها و مجله ها شدن داستان
فراز و آنديا! مگه مساله مهمی يه!؟ پسره به دختره گفته زنم بشو، اونم گفته نه نمی
شم، اينم سر دختره رو کوبونده به شيشه ماشين و بعد برای محکم کاری با سنگ سرشو خرد
کرده! همين! حالا اينقدر مساله مهمی يه؟ نه گره ای داره، نه هيجانی، نه رومانسی، نه
تورچری، نو حرف تازه ای!

Tuesday, March 09, 2004

باز داره عيد از راه می رسه. من هميشه موقع
عيد که می شه به دلايل مختلف دلم می گيره. يکی از دلايلش همين ديد و بازديدهای
کليشه ای و فرماليته ايه که همچين راحت هم نمی شه دودرشون کرد. حالا خوشبختانه شايد
امسال آخرين سال باشه و تا آينده دور پيش نياد. ولی خدا به خير کنه چون امسال مصادف
شده با فارغ التحصيلی و اين قضيه دانشگاههای خارج و اينا و احتمالا نه تنها حرفها
تکراری يه بلکه اکثرشون خطاب به منه! من اينجا حرفها و سوالهايی رو که حدس می زنم
ممکنه تو اين چند روز پيش بياد رو جمع کردم. عددهای داخل پرانتز فرکانس تکرارشون رو
نشون می ده.

- پس به سلامتی آقا مهدی داره می ره ديگه (8
نفر)

- حالا کجا می خوای بری؟ (همون 8
نفر)

- درسِت تموم شد؟ (11 نفر)

- پروژه ات چی هست؟ (4 نفر)

- رفتی اونجا برای من پلی بوی بيار (1
جوان)
- رفتی اونجا يادت نره نماز بخونی (1 پير)
- آره کانادا بهتره. هم می
تونی خودت بيای و بری هم مامانت اينا می تونن بيان و برن. (5 نفر)

- دلت برای مامانت اينا تنگ نمی شه؟ (6
نفر)

- نری اونجا ما رو فراموش کنی! (8 نفر اکثرا
مسن و ميانسال)

- اونجا که می ری چقدر با روزبه فاصله داری؟
(دو نفر مشخص)

- تو که باهوشی! زود جا می افتی! (بابا تو
رو خدا اين يکی رو بی خيال شين! 17 ساله دارين ميگين!)(7 نفر)

- اونجا که می ری گرمه يا سرد؟ (4 تا
جوون)

- (اگه گرمسير باشه) به به! پس کلی حال می
کنی! (همون 4 تا)

- (اگه سردسير باشه) خب حالا بد نيس بهتر از
اينجاس (همون 4 تا)

- فيلمات رو با خودت می بری؟ (3 تا
حريص)

- حالا بايد تافل بدی؟ (2،3 نفر
شوت)

- حيف اين جوونا (اشاره به من) که بايد از
مملکت خارج بشن. فرار مغزها! (معمولا اين بحث به حرفهای سياسی ختم می شه و
خوشبختانه من فراموش می شم!)(4 نفر)

- برو اونجا که جا افتادی ما رو هم با خودت
ببر. (به تعداد همه آدمهايی که تو اين 13 روز می بينم)

- اهه! تو که هنوز ايرانی! (2
نفر)

- سربازی ات چی می شه راستی؟ (7
نفر)

- وثيقه چی هست؟ چقدر هست؟ (همون 7
نفر)

- نری اونجا زن آمريکايی بگيری ها! (اغلب
زنها و دخترها)

- مگه دبيرستانت تموم شد؟ (1 نفر خيلی
شوت)

- خب عيد شما مبارک، صد سال به اين سالها
(به تعداد آدمها ضربدر آدمهای منهای يک)

Monday, March 08, 2004

راستی صحبت شنيتسل و خوردن شد اين رو هم که
ديروز فهميدم بگم که اون چيزی که توی "سالو" ميل می کردن در اصل مخلوط شکلات و
مربای پرتقال بوده نه چيز ديگه ای...
ديروز شنيتسل سرخ کردم! از پاک کردن ميگو
خيلی راحت تر بود تازه بو هم نداشت!

مثکه صادق هدايت صدای منو که گفته بودم "چرا
اينقدر درباره هدايت کتاب درمياد ولی درباره من نه" شنيد! امروز ديدم از پايين خونه
مون صدای نعره می ياد بعد رفتم ديدم از موسسه صادق هدايت برای بنده نامه
اومده و توش نوشته بود که مفتخريم که می خواهيم داستانهای شما را تبديل به
کتاب کنيم و اينا. بعد گفته بود چون احتمالا اين کتاب خيلی زود (!) به اتمام می رسد
بهتر است که شما از حالا هرچند تا که می خواهيد پيش خريد کنيد که بعدا پشيمان
نشويد. نوشته بود که قيمت کتاب 2800 تومان خواهد بود که اگر 5 تا بخريد دونه ای می
افته 2000 تومان! ولی من به نفع طرفدارام کنار می رم، می ترسم برای اونا کم بياد!
ولی دو تا سوال پيش مياد يکی اينکه کی می خوان داستانهای منو به زبانهای زنده دنيا
ترجمه کنن و ديگری اينکه تيراژ قراره 2200 باشه يا 1500؟ چون من با تيراژ کمتر از
يه ميليون اعتبارم خدشه دار می شه.

Saturday, March 06, 2004

گزارش اسکار رو توی
اگزوتيکا
نوشتم.
يه زمانی تو برنامه های طنز قديمی تلويزيون،
يه خبرنگاری رو فرستاده بودن بين مردم که ازشون می پرسيد: "نظر شما درباره چيه؟"
بعضی ها زود می فهميدن که سرکاری يه و می خنديدن ولی بعضی با يه حرارت جالبی از
مشکلات جوونا صحبت می کردن و بيکاری و اينا. اينکه حالا طنز بود و مسخره. ولی تا
حالا شده يکی از شما بپرسه دوست داری راجع به چی حرف بزنی و شما هم شروع کنين به
حرف زدن؟ منظورم اينه که اصلا موضوع بحث مشخص نباشه، قرار هم نباشه نتيجه گيری ای
کنين و هيچ محدوديتی هم نباشه. به نظر من خيلی خوبه. يه نوع تخليه روانی يه. آدم می
تونه از همه چی و همه جا حرف بزنه و توی زمان جلو و عقب بره... حالا نظر شما درباره
چيه؟

Thursday, March 04, 2004

شنيدين ميگن هروقت ناراحت يا عصبانی هستين
تا 10 بشمارين؟ من الان رسيدم به 56230! چقدر ديگه مونده به 10 برسم؟

رفتم کتابفروشی می بينم n تا کتاب درباره
صادق هدايت دراومده! پس من چی!؟ حتما بايد بميرم که ارزشهام هويدا شه؟ بشينين
درباره من يه کتاب بنويسين، توش مثل فيلم هنديها همه چيز هم پيدا می
شه...

به هر انسان باشعوری ديدن فيلم "21 گرم" رو
توصيه می کنم (اسم فيلم اشاره به مقدار وزنی داره که موقع مرگ، از انسان کم می شه
که بهش می گن وزن روح).
Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter