۱. خب اول از همه يه نقل قول از «بليز پاسکال» که وصف حال وقايع سه چهار ماه اخيره:
Men never do evil so completely and cheerfully as when they do it from religious conviction.
۲. دعاهای هفتاد ميليون طرفدار ايرانی نتيجه داد و ويزای من به طرزی غيرعادی به جای چهار هفته در عرض دو هفته اومد. ديگه ظاهرا مانعی برای ايران رفتنم وجود نداره. واسه همين يه «شمارش معکوس توی وبلاگ گذاشتم. در ضمن به دلايل امنيتی و ترسو بودنم احتمالا دو سه هفته مونده به اومدنم بعضی از پستهای اين وبلاگ رو پاک میکنم. اعصاب ندارم از مهرآباد برم اوين. در ضمن بايد خودم رو واسه سوالای تکراری مردم آماده کنم.
۳. معمولا اينجا وقتی يکی میره ايران همه که بهش میرسن تيکه میندازن که داری میری زن بگيری ولی به طرز عجيب غريبی تا حالا يه نفر هم به من چنين چيزی نگفته. ديگه دارم افسردگی میگيرم. يعنی اينقدر بچهام؟ شيطونه میگه از لج اينا هم شده برم الکی يه زنی بگيرم.
۴. من معمولا وقتی امتحان دارم يا بايد پروژه تحويل بدم میشينم کارای بیربط میکنم. مثلا کتاب میخونم يا اينترنتگردی الکی میکنم و بعد تازه از ۱۲ شب شروع میکنم به کار اصلی. ديروز هم بخاطر اينکه دارم میرم اتاوا و مونترال، رفته بودم داونتاون که کاپشن کلفت زمستونی بخرم و اتفاقا کاپشن نازک تابستونی خريدم. اميدوارم يخ نزنم خلاصه.
۵. میگن وقتی مرحوم بازرگان رييس دولت موقت بود و از همه طرف تحت فشار بود که کله پا بشه برای پاسخگويی به نمايندهها میره مجلس. نمايندههای کج و کوله هم شروع میکنن به گيرای الکی و اعصابش رو خرد میکنن تا اينکه يه زن چادری سبيلکلفت ديپلمه درب و داغون میره پشت تريبون يه گير چرت میده. بازرگان عصبانی میشه میگه «کسی که به ما نريده بود کلاغ کوندريده بود». چند روز پيشا واسه يه کاری با يکی از بچههای چينی لبمون رفته بودم داونتاون. بعد شروع کرد به درددل که من و زنم هر دو درس میخونيم و مجبوريم بچهمون رو بذاريم Day Care. (حالا بگذريم که من فکر می کردم اين از من کوچيکتره) من گفتم من فکر کردم اينجا می گن Kindergarten. گفت اون رو به جايي میگن که بچههای از يه سنی بزرگتر رو نگه میداره. من گفتم خب خوبه آدم اين چيزا رو بدونه. گفت تو که بچه نداری. گفتم حالا برای آينده. بعد يهو با يه پوزخند فجيعی گفت تو فعلا برو واسه خودت يه دوست دختر پيدا کن. اينجا بود که ياد اون حرف بازرگان افتادم. البته هيچ شکی نيس که من هم برای چينیها ارزش قائل هستم هم برای زن چادری سبيلکلفت ديپلمه درب و داغون.
۶. راستی اينو گفتم ياد يه خاطره کابوسوار افتادم. ايران که بودم نزديک خونهمون يه دونه از اين «تعاونیهای مصرف شهر و روستا» بود که من اصلا توش نرفته بودم هيچوقت. تا اينکه يه بار مامانم يه چيز خاصی از اونجا میخواست به زور منو فرستاد اونجا. خلاصه من رفتم تو صفش وايسادم. جلوی من يکی از همين زن چادریهای سبيل کلفت درب و داغون (فکر نکنم ديپلم داشت) وايساده بود. اخمی کرده بود که يه وقت جوانان عزب مثل من که همش دنبال زنهای ۵۰ُ۶۰ ساله هستن هوا و هوس به سرشون نزنه. تا حالا که اينا رو نوشتم يه چند دلار گذاشتم کنار که کفاره بدم. از کره ماه احتمالا غير از ديوار چين سبيلهای اين خانمه معلوم بود. خلاصه نوبت اين خانم نجيب شد. بعد مثکه يه چيزی میخواست که توی انبار نبود و قرار بود چند ساعت ديگه برسه. آقاهه لطف کرد بهش گفت تلفنتون رو بدين که وقتی اومد باهاتون تماس بگيريم. زنه يه چيزی آروم من من کرد که تو هياهوی توی فروشگاه گموگور شد. آقاهه گفت بلندتر لطفا خانم. خانمه يه نگاه چپچپی به من کرد و با عشوه مرلين مونرويی گفت «آخه آقا نمیشه بلند بگم که مردم میشنون». از همونجا بود که يه ندای درونی بهم گفت چند سال بعد احمدینژاد با رای «مردمی» انتخاب خواهد شد.
Men never do evil so completely and cheerfully as when they do it from religious conviction.
۲. دعاهای هفتاد ميليون طرفدار ايرانی نتيجه داد و ويزای من به طرزی غيرعادی به جای چهار هفته در عرض دو هفته اومد. ديگه ظاهرا مانعی برای ايران رفتنم وجود نداره. واسه همين يه «شمارش معکوس توی وبلاگ گذاشتم. در ضمن به دلايل امنيتی و ترسو بودنم احتمالا دو سه هفته مونده به اومدنم بعضی از پستهای اين وبلاگ رو پاک میکنم. اعصاب ندارم از مهرآباد برم اوين. در ضمن بايد خودم رو واسه سوالای تکراری مردم آماده کنم.
۳. معمولا اينجا وقتی يکی میره ايران همه که بهش میرسن تيکه میندازن که داری میری زن بگيری ولی به طرز عجيب غريبی تا حالا يه نفر هم به من چنين چيزی نگفته. ديگه دارم افسردگی میگيرم. يعنی اينقدر بچهام؟ شيطونه میگه از لج اينا هم شده برم الکی يه زنی بگيرم.
۴. من معمولا وقتی امتحان دارم يا بايد پروژه تحويل بدم میشينم کارای بیربط میکنم. مثلا کتاب میخونم يا اينترنتگردی الکی میکنم و بعد تازه از ۱۲ شب شروع میکنم به کار اصلی. ديروز هم بخاطر اينکه دارم میرم اتاوا و مونترال، رفته بودم داونتاون که کاپشن کلفت زمستونی بخرم و اتفاقا کاپشن نازک تابستونی خريدم. اميدوارم يخ نزنم خلاصه.
۵. میگن وقتی مرحوم بازرگان رييس دولت موقت بود و از همه طرف تحت فشار بود که کله پا بشه برای پاسخگويی به نمايندهها میره مجلس. نمايندههای کج و کوله هم شروع میکنن به گيرای الکی و اعصابش رو خرد میکنن تا اينکه يه زن چادری سبيلکلفت ديپلمه درب و داغون میره پشت تريبون يه گير چرت میده. بازرگان عصبانی میشه میگه «کسی که به ما نريده بود کلاغ کوندريده بود». چند روز پيشا واسه يه کاری با يکی از بچههای چينی لبمون رفته بودم داونتاون. بعد شروع کرد به درددل که من و زنم هر دو درس میخونيم و مجبوريم بچهمون رو بذاريم Day Care. (حالا بگذريم که من فکر می کردم اين از من کوچيکتره) من گفتم من فکر کردم اينجا می گن Kindergarten. گفت اون رو به جايي میگن که بچههای از يه سنی بزرگتر رو نگه میداره. من گفتم خب خوبه آدم اين چيزا رو بدونه. گفت تو که بچه نداری. گفتم حالا برای آينده. بعد يهو با يه پوزخند فجيعی گفت تو فعلا برو واسه خودت يه دوست دختر پيدا کن. اينجا بود که ياد اون حرف بازرگان افتادم. البته هيچ شکی نيس که من هم برای چينیها ارزش قائل هستم هم برای زن چادری سبيلکلفت ديپلمه درب و داغون.
۶. راستی اينو گفتم ياد يه خاطره کابوسوار افتادم. ايران که بودم نزديک خونهمون يه دونه از اين «تعاونیهای مصرف شهر و روستا» بود که من اصلا توش نرفته بودم هيچوقت. تا اينکه يه بار مامانم يه چيز خاصی از اونجا میخواست به زور منو فرستاد اونجا. خلاصه من رفتم تو صفش وايسادم. جلوی من يکی از همين زن چادریهای سبيل کلفت درب و داغون (فکر نکنم ديپلم داشت) وايساده بود. اخمی کرده بود که يه وقت جوانان عزب مثل من که همش دنبال زنهای ۵۰ُ۶۰ ساله هستن هوا و هوس به سرشون نزنه. تا حالا که اينا رو نوشتم يه چند دلار گذاشتم کنار که کفاره بدم. از کره ماه احتمالا غير از ديوار چين سبيلهای اين خانمه معلوم بود. خلاصه نوبت اين خانم نجيب شد. بعد مثکه يه چيزی میخواست که توی انبار نبود و قرار بود چند ساعت ديگه برسه. آقاهه لطف کرد بهش گفت تلفنتون رو بدين که وقتی اومد باهاتون تماس بگيريم. زنه يه چيزی آروم من من کرد که تو هياهوی توی فروشگاه گموگور شد. آقاهه گفت بلندتر لطفا خانم. خانمه يه نگاه چپچپی به من کرد و با عشوه مرلين مونرويی گفت «آخه آقا نمیشه بلند بگم که مردم میشنون». از همونجا بود که يه ندای درونی بهم گفت چند سال بعد احمدینژاد با رای «مردمی» انتخاب خواهد شد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home