Wednesday, November 23, 2005

۱. اين همه به درگاه خدا استغاثه کرده بودم که بارون قطع شه حالا چند روزيه قطع شده ولی به شدت هوا مه گرفته ولی در عوض روی تپه دانشگاه آفتابه. امروز از بالا که به شهر نگاه می‌کردی همه جا سفيد بود و چند تا کله برج از سطح مه زده بود بيرون. مثل يه دريای سفيد شده بود. حيف که شاعر نيستم وگرنه حس شاعريم تحريک می‌شد. شانس هم که نداريم. اون موقع که خوابگاه بودم هميشه روی تپه هوا سرد و بارونی بود و توی شهر خوب می‌شد حالا برعکس شده.
۲. استادم فکر کرده بود که ماشينش که خراب شده ديگه درست نمی‌شه و بايد يه ماشين نو بخره. امروز که باهاش جلسه داشتم از تعميرگاه زنگ زدن که ماشين سالمه بيا ببرش. کلی ذوق کرده بود که پولدار شده واسه همين گفت ترم ديگه هم بهت پول می‌دم لازم نيس TA بشی. بعد بهش گفتم حالا مشکل ماشينت چی بود؟ گفت سه روز تو پارکينگ فرودگاه گذاشته بودمش تنظيم برقش بهم ريخته بود! می‌خواستم بگم اينو که منم بلدم درست کنم. بعدش يهو با شوق و ذوق گفت جواب پيپری که سابميت کرديم رو کی می‌دن؟ منم گفتم فلان روز. بعد گفتم چطور؟ گفت هيجان دارم ببينم چی می‌شه. منم خيلی يبس گفتم مگه بايد هيجان داشت؟ (نکته قابل توجه اينکه ايشون هزار تا پيپر دارن و بنده اولين پيپر مهمی بود که سابميت کرده بودم). بعدش صحبت زبون عربی شد بهش گفتم فاميلش به عربی می‌شه بابويج (اصلش هست پاپويچ). يه کم هيجان‌زده شد بعد ازش پرسيدم که اصلا اين اسمش معنی هم داره؟ گفت به زبون اوکراينی و روسی می‌شه «پسر کشيش» بعد خودش توضيح داد که مال ارتدوکس‌هاست وگرنه در مورد کاتوليک ها معنی نداره چون تو مذهب اونا ازدواج کشيش ممنوعه که حالا بخواد بچه هم داشته باشه. می‌خواستم بگم پس از ديد کاتوليک‌ها شما حرومزاده هستی که فکر کردم شايد درست نباشه و تقيه کردم.
۳. اين معلم فيلمنامه‌نويسی من (دو ترم پيش) رييس يه مرکزيه تو ونکوور که دو بار در سال مسابقه فيلمنامه‌نويسی (فيلم بلند داستانی) برگزار می‌کنه و چند تا فيلمنامه رو انتخاب می‌کنه و براشون يه ورکشاپ فشرده يه هفته‌ای می‌ذاره و یه مشاور در اختيارشون می‌ذاره که فيلمنامه رو بهتر کنن و بعد هم کمک می‌کنه تبديل به فيلم بشه. به من گفت شرکت کن و در ضمن يه فلوشيپ هم واسه غيرانگليسی‌زبون‌ها داره که تو شرايط‌ش رو داری. حالا شايد اگه وقت کنم شرکت کنم. ددلاين مسابقه بعدی ژوئنه. کسی ايده هيجان‌انگيز واسه فيلمنامه نداره؟
۴. پنجاه دلار زبون‌بسته هزينه کردم رفتم باله «کارمينا بورانا». خيلی باحال بود. من از بچگی عاشق اين سمفونی بودم (يه تيکه معروفشو الان گذاشتم به عنوان آهنگ وبلاگ)‌ چه برسه به اينکه اجرای زنده به شکل باله داشته باشه. بگذريم که همه تماشاچی‌ها يا با تاکسی اومده بودن يا با ماشینای مدل بالا و من و دوستام با خط ۱۳۵. در ضمن توی همين مراسم فهميدم موزيک ده دقيقه پايانی و تکون‌دهنده «سالو» هم مال يه تيکه ديگه از اين سمفونی بوده. يه زمانی به شدت دنبال اون تيکه موسيقی بودم که آخرش پيدا نکرده بودم. خلاصه کلی خوشحال شدم.
۵. چند روزه «پابلو نرودا» رو کشف کردم. قبلا از شعرهای غيرفارسی خوشم نمی‌اومد ولی اين با اينکه از اسپانيايی به انگليسی ترجمه شده ولی باز هم خيلی قشنگه. يه دونه‌اش رو که خيلی خوشم اومد تو پروفايل اورکات گذاشتم يه دونه‌اش هم می‌ذارم اينجا:


There is no clear light,
no clear shadow, in remembering.
They have grown ashy-gray,
a grubby sidewalk
crisscrossed by the endless feet of those
who come in and out of the market.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter