Sunday, September 25, 2005

۱. مدتيه احساس می‌کنم به يائسگی نوشتن دچار شدم. نه وبلاگ نوشتنم مياد نه نقد نوشتنم مياد و نه داستان. اول فکر می کردم به خاطر گرفتاری های مختلفه ولی ديدم ربطی به اون نداره. حالا نمی‌دونم اين وضع چقدر طول بکشه.
2. اين سر سيم شارژر موبايل کنده شده حالا بايد خودم بگيرمش دستم و جلوی دو تيکه فلز موبايل نگهش دارم تا الکترونا از برق شهر تشريف ببرن توی موبايل ولی از اونجايی که مسير حرکت الکترونا خيلی باريکه تا يه نفس بکشم دوباره بهم می خوره. خلاصه روزی نيم ساعت بايد بشينم به موبايلم غذا بدم.
3. جشنواره داره نزديک می شه. بايد برای مقابله با هرگونه پاتريکی يه سری تدابير اتخاذ کنم. اولين چيزی که به ذهنم رسيد اين بود که اين تيشرت تنگ ها رو بذارم کنار و همش با پيرهن مردونه برم جشنواره. اگه ايده ای دارين بگين.
4. کمک منو از دست اين عنکبوتا نجات بدين. کسی می دونه «توری» به انگليسی چی می شه که من به اين صابخونه بگم واسم نصب کنه؟؟ اگه می دونين بگين لطفا.

Tuesday, September 13, 2005

امروز داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم سر کوچه يه پسربچه ۴،۵،۶ ساله جلوم سبز شد پرسيد ماهيگيری بلدی؟ گفتم نه. دستم رو گرفت گفت بيا به من کمک کن. گفتم مگه می‌خوای اينجا ماهی بگيری؟ گفت آره. بعد يهو رفت از دو متر اونورتر يه چوب آورد که سرش يه طناب نازک دو متری گره زده شده بود. خلاصه منو برد سر چاه فاضلاب شهری که از اين درهای فلزی راه‌راه سوراخ سوراخ داشت (از اينا که نينجا ترتل‌ها می‌رفتن توش). طنابه رو از شکاف فاضلاب رد کرد تو. من از بالا نگاه کردم ديدم مقاديری آب کثيف سياه اون پايينه. درحاليکه داشتم کلی خودم رو کنترل می کردم که خنده ام نگيره، بهش گفتم مطمئنی اون پايين ماهی پيدا می شه. يهو با يه نگاه عاقل اندر سفيهی به من نگاه کرد و گفت «هرجا آب باشه ماهی هم هست». اونقدر با حالت قاطعانه ای گفت (به قول خارجيا in a matter of fact way) که من گفتم لابد هست ديگه. خلاصه مثل ابله ها دو تايی وايساديم که يه ماهی به سر طناب (!) گير کنه. منم هی نگاه می کردم ببينم دوربين مخفی اون دور و بر هست يا نه که ظاهرا نبود. بعد يهو مغزش جرقه زد قلاب ماهيگيری اش رو کشيد بيرون گفت بايد يه چيزی تهش بزنيم (فکر کنم منظورش طعمه بود!). رفت يه سنگ پيدا کرد گفت سر اين گره بزن. منم معصومانه وايسادم و اين دستور رو اجرا کردم و گفتم ديگه بايد برم. گفت خونه ات کجاس؟ گفتم اونور. گفت می شه هروقت ماهی گرفتم بيام در بزنم بهت خبر بدم؟ گفتم باشه. گفت پس منو ببر خونه ات رو نشون بده. از طرفی هم من توی روزنامه امروز خونده بودم که در يک روز دو بار بچه ربايی انجام شده و به پدر و مادرها اخطار داده بود مواظب بچه هاشون باشن. گفتم حالا ما که شانس نداريم من که دارم اينو می برم يهو مامانش مياد می بينه و خر بيار باقالی بار کن. خلاصه خوشبختانه اين اتفاق نيفتاد و بچه هه خونه ما رو ياد گرفت. باهاش (اسمش جيانلوکا بود) خدافظی کردم و اومدم. ديگه نمی دونم تونست ماهی بگيره يا نه. ولی ما همسن اين بوديم عقلمون بيشتر می رسيد نه؟

Sunday, September 11, 2005

۱. سلمان رشدی ۲۴ سپتامبر توی سالن ريج ونکوور سخنرانی داره. بليطش هم نه دلاره. دلم می‌خواد برم. ولی هم می‌ترسم اگه به هر دليلی بفهمن ايرانی هستم دم در اذيت کنن هم اينکه می‌ترسم اين مسلمونا بمبی چيزی بذارن بريم رو هوا. البته الان که فکرشو می‌کنم احساس می‌کنم اينقدر قيافه بگيرم که واقعا بهم گير بدن مثل مستر بين که دو تا پليس ديد دستشو کرد توی جيبش ژست هفت‌تير گرفت بهش شک کردن. موضوع سخنرانی هم کتاب جديدشه:‌ شاليمار دلقک (Shalimar the Clown).
۲. از وقتی اون عنکبوته رو کشتم دو تا عنکبوت ديگه هم توی اتاقم کشتم که يکی‌شون بزرگترين عنکبوتی بود که ديده بودم. فکر کنم اومدن انتقام بگيرن. خدا به خير کنه.
۳. يه کلاس فرانسه رفتم که خيلی خوب بود. مشاور دپارتمان فرانسه گفت يه کلاس ديگه هم برو و از بين اين دو تا يکی رو انتخاب کن. خلاصه ديروز صبح سر دوميه رفتم. پنج دقيقه دير رسيدم و کلاس شروع شده بود. معلمه يه زنی بود يه جمله به فرانسوی گفت و بعدش گفت bon courage که تقريبا يعنی چه شجاعتی! يهو توی کلاس همه زدن زير خنده. من فکر کردم چون دير رسيدم اينو گفته. با خودم گفتم چه خوش‌خنده. يه لبخند زدم و نشستم. بعد يه ذره که گذشت احساس کردم همه دور و بری هام دخترن. دقت که کردم ديدم کلاس کلا دخترونه‌اس! تازه فهميدم چرا گفته عجب شجاعتی. من بودم و ۱۳ تا دختر. بعد چند دقيقه گفت حتما همين کلاس رو بگير چون همه تحويلت می‌گيرن و در ضمن تو «شوشو» ی من هستی. بعد توضيح داد شوشو به فرانسوی يعنی محبوب و موردعلاقه. البته بعدا فهميدم چيز خوبی نيس. چون يکی در ميون از من سوال می‌پرسيد.
۴. توی «ليلی با من است» هر سربازی به پرويز پرستويی می‌رسيد می‌پرسيد شما قبلا جبهه بودين؟ اونم جواب می‌داد دوران دانشجويی تانک می‌ترکوندم. من سه چهار هفته پيش يه مقاله نيم صفحه‌ای داده بودم به هفته‌نامه دانشگاه. بعدش چند روز پيش يه ايميلی اومد به نويسنده‌های «پيک» که فلان روز جشن چهلمين سالگرد «پيک» هست و شما هم بياين و اينا. منم پاشدم رفتم يه جايی که همه اين کاره بودن و چند سال بود اديتور بودن و تازه يه سری پيرمرد هم اومده بودن که چهل سال قبل مجله رو راه انداخته بودن. چون من واسه همه‌شون جديد بودم تا می‌رسيدن می‌پرسيدن شما چه جور مقاله‌هايی تا حالا داشتين. منم می‌گفتم يه مطلبی راجع به زامبی‌ها داشتم. کاش لااقل يه چيز ديگه بود!

Monday, September 05, 2005

۱. سفر به تورنتو و مونترال جالب بود. نقطه اوج سفر، همونطور که قبلا گفتم، آبشار نياگارا بود. بعد اون «اولد پورت»‌ مونترال خيلی جالب بود. کلا هرچی به سمت شرق کانادا می رفتم تعداد چينی‌ها کمتر و تعداد عربها بيشتر می‌شد. ظاهرا علت اصلی اين قضيه فرانسه بلد نبودن چيني‌ها و علت فرعی‌اش نزديکی سواحل غربی به آسيای جنوب شرقی بود. در هر دو مورد (در مورد تورنتو سه روز) هتل‌مون توی داون‌تاون بود و من عقده‌های داون‌تاون گردی‌ام رو خالی کردم. به‌ عنوان اصل کلی ساختمون‌ها و سيستم شهری تورنتو و مونترال نسبت به ونکوور (و ويکتوريا) کلاسيک‌تر و قديمی‌تره. ترافيک تورنتو بيشتر از بقيه به تهران شبيه بود به‌خصوص که همون موقع که ما اونجا بوديم يه سيل ظاهرا کم‌سابقه (يا بيسابقه) هم اومد. مونترال شهر کوچکتری بود ولی لااقل اين خيابونی که ما توش می‌گشتيم (سن کاترين، که ظاهرا خيابون اصلی داون تاون بود) از تمام خيابون‌هايی که توی کانادا ديده بودم زنده‌تر بود و مهم هم نبود که وسط هفته باشه يا آخر هفته و صبح باشه يا شب يا نصف شب. از اونجايی که بخش عمده جمعيت مونترال عرب هستن از نظر روحی به ما شبيهن. البته کلا بافت فرانسوی شهر به شدت به روحيه ما نزديک‌تره تا بافت انگليسی بريتيش کلمبيا. در مورد رعايت قانون هم خيلی ايرونی برخورد می‌کردن. چراغ قرمز رو رد می‌کردن. مردم زياد به اينکه نوبت‌شون هست که از چهارراه رد شن دقت نمی‌کردن. ماشينها هرجا می‌تونستن نگه می‌داشتن و ... در مورد اينکه می‌گفتن اگه فرانسوی بلد نباشی تحويلت نمی‌گيرن هم برخورد خاصی نديدم. از چند نفر به انگليسی آدرس پرسيدم با اينکه زياد بلد نبودن تمام سعی‌شون رو کردن که آدرس بدن. در مورد قيافه دخترا هم که مونترال با فاصله فجيعی از بقيه شهرهای کانادا قرار داره. نمی‌دونم زيبايی‌شون بخاطر نژادشون بود يا غذايی که می‌خورن يا سرمای زمستون ولی خلاصه تعداد خوشگل‌هايی که توی اون ۶ روز ديدم تقريبا با تعداد خوشگل‌هايی که توی ونکوور توی يه سال ديدم برابری می‌کنه. ولی هم تورنتو و هم مونترال، هيچکدوم طبيعت و زيبايی ونکوور رو ندارن. در ضمن واسه اونايی که نظم و انضباط دوست دارن هم باز ونکوور بهتره. اونايی که با جامعه ايرانی حال می‌کنن احتمالا تورنتو رو ترجيح می‌دن و طبعا شهريت تورنتو رو هيچکدوم شهرهای ديگه کانادا ندارن. آها راستی در همه اين موارد ويکتوريا رتبه آخر رو داره.
۲. فيلم جديد اسپيلبرگ، «مونيخ»، درباره ترور چند تا ورزشکار اسراييلی توسط فلسطينی‌ها توی المپيک مونيخه. اين بشر باز رفت سراغ سوژه‌های يهودی. البته «فهرست شيندلر»‌ درباره جنگ جهانی بود و موضوعی که الان ديگه پرونده‌اش بسته شده ولی ساختن فيلمی درباره موضوع داغ روز و بحران خاورميانه غير از اينکه خصومت‌ها رو شديدتر می‌کنه فايده‌ای نداره. مخصوصا الان که دارن به يه جايی (لااقل موقت)‌ می‌رسن. کلا وقتی مساله اسراييل و فلسطين به يه آرامشی نزديک می‌شه افراطيون دو طرف يه گندی می‌زنن.
۳. يه عنکبوت رو با تورچر کشتم. افتاده بود توی سينک ظرفشويی. خواستم ببينم تا چقدر در برابر گرما مقاومه. آب جوش گذاشتم و چند بار در حين جوش اومدن ريختم روش. ولی جالب بود تا وقتی آب کاملا جوش نيومده بود زنده موند. آب جوش که بهش خورد دو سه تا قدم برداشت و بعدش مرد. ياد شکنجه های ژاپنی‌ها توی جنگ جهانی افتادم که چينی‌ها رو می‌گرفتن و روشون آزمايش‌های مختلف می‌کردن و اکثرا کشته می‌شدن. اتفاقا يکی از آزمايشا همين بود که بدن تا چه دمايی رو تحمل می‌کنه يا چقدر فشار هوا رو تحمل می‌کنه يا چقدر در برابر انفجار مقاومه و اينا.
۴. «آنی هال»‌ وودی آلن رو ديدم. از بهترين فيلمای طنزی که راجع به رابطه زن و مرده. آخرين جمله‌اش (در کنار خيلی از ديالوگ‌های ديگه‌اش) خيلی جالب بود: «بعدش ديگه خيلی دير شد و هردومون بايد می‌رفتيم. ولی ديدن دوباره آنی فوق‌العاده بود. متوجه شدم عجب آدم معرکه‌ايه... ياد يه جوک قديمی افتادم که يه مردی می‌ره پيش روانشناس و می‌گه دکتر برادرم ديوونه شده فکر می‌کنه که مرغه. دکتر می‌گه خب چرا نمياريش اينجا. مرده می‌گه می‌خوام بيارمش ولی به تخماش نياز دارم... خب فکر می‌کنم اين دقيقا حسی‌يه که من نسبت به رابطه دارم. می‌دونی... روابط کاملا غيرمنطقی، احمقانه و پوچ هستند ولی فکر کنم ما حاضريم تحملش کنيم چون بيشتر ماها به تخمها احتياج داريم.»

Sunday, September 04, 2005

اين آهنگ «Toi Jamais» است با صدای «کاترِِين دنو» که توی فيلم «هشت زن» خونده و به نظرم بين هشت آهنگ فيلم (هر کدوم هشت تا زن يه آهنگ اجرا می کنن) بهترينه.


Ils veulent m'offrir des voitures آنها به من پيشنهاد ماشين می‌دهند.
Des bijoux et des fourrures جواهرات و لباس پوست
Toi jamais ولی تو هيچوقت
Mettre � mes pieds leur fortune می‌خواهند ثروت‌شان را به پايم بريزند.
Et me d�crocher la lune و برايم ماه را پايين آورند.
Toi jamais ولی تو هيچوقت
Et chaque fois و هربار که
Qu'ils m'appellent صدايم می‌کنند
Ils me disent que je suis belle به من می‌گويند چه زيبايم
Toi jamais ولی تو هيچوقت
Ils m'implorent et ils m'adorent به من التماس می‌کنند و می‌پرستندم
Mais pourtant je les ignore خصوصا وقتی بی‌محلی‌شان می‌کنم.
Tu le sais تو اين را می‌دانی.

Homme, مرد
Tu n'es qu'un homme تو فقط يه مردی
Comme les autres مثل بقيه
Je le sais اين را می‌دانم
Et comme و چون
Tu es mon homme تو مرد من هستی
Je te pardonne می‌بخشمت
Et toi jamais ولی تو هيچوقت

Ils inventent des histoires از خودشان قصه می‌بافند
Que je fais semblant de croire که من تظاهر به باور می‌کنم.
Toi jamais ولی تو هيچوقت
Ils me jurent fid�lit� قسم به وفاداری‌شان می‌خورند،
Jusqu'au bout de l'�ternit� تا انتهای بی‌نهايت

Toi jamais ولی تو هيچوقت
Et quand ils me parlent d'amour و وقتی از عشق با من حرف می‌زنند
Ils ont trop besoin de discours احتياج مبرمی به سخنرانی پيدا می‌کنند.
Toi jamais ولی تو هيچوقت
Je me fous de leur fortune خودم را با ثروت‌شان فريب می‌دهم.
Qu'ils laissent l� که آنجا گذاشته‌اند
O� est la lune آنجا که ماه است
Sans regret بی‌تاسف.

Homme, مرد
Tu n'es qu'un homme تو فقط يه مردی
Comme les autres مثل بقيه
Je le sais اين را می‌دانم
Et comme و چون
Tu es mon homme تو مرد من هستی
Je te pardonne می‌بخشمت
Et toi jamais ولی تو هيچوقت
Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter