Sunday, October 17, 2004

آره خودم می دونم چند روزی ننوشتم. خب حالا یه ذره می خوام بنویسم.
۱. یه روز نشسته بودم و در بحر غیب فرو رفته بودم که یهو یه ندای درونی بهم گفت (تو مایه های صدای جبرئیل تو فیلم حضرت محمد) «ای مهدی ای مهدی! تو می تونی سرطان رو درمان کنی!» بعد منم گفتم خب جبرئیل که چرت و پرت نمی گه، لابد خدا بهش یه چیزی گفته. گفتم حالا باید چکار کنم، رفتم درس Computational Biology رو گرفتم. برای اونایی که نمی دونن چیه باید عرض کنم یه پلی یه بین علوم کامپیوتر و علوم ژنتیک (درسته که بی ربط به نظر می رسه ولی یه کم بیشتر از حسین الله کرم و بریتنی اسپرز با هم ارتباط دارن واقعا). حالا فکر کنین من که چندان فرق کروموزوم و نرون یا فرق آپستروف و هیپوفیز رو نمی دونستم یه درس گرفتم که همش با این چیزا ارتباط داره. پس فردا هم باید تمرین تحویل بدم و دو روزه تمومه که پای این تمرینه هستم. از هر راهی هم که وارد شدم این درس رو حذف کنم نشد که نشد. انگار خدا دیگه مصممه که از طریق این بنده حقیر معضل سرطان رو حل کنه (طفلک خدا چقدر باید تا رسیدن به هدفش حرص بخوره!). مثلا یکی از سوالاش پرسیده که فکر کنین یه غذایی خوردین و تحت این شرایط مریض شدین حالا ببینین چه باکتری ای باعث مریضی شما شده که جوابش بعد از کلی سروکله زدن با اینترنت یه باکتری ای بود که اولین بار در جنازه گورخر نامیبیایی که از سیاه زخم مرده پیدا شده. احتمالا بن لادن یه پاکت نامه با سم سیاه زخم فرستاده خونه بوش اینا، اشتباهی رفته نامیبیا این گورخر بیچاره خوردتش. من تازه فهمیدم چرا اینایی که برای تحصیل میان اینورا بعدش می رن لوس آنجلس خواننده می شن. خب معلومه که اون آسون تره...
۲. دیشب در گردهمایی ایرانیای اینجا با چهار تا دختر آمریکای لاتینی آشنا شدیم! فکر کنم برای اینکه با ایرانیا آشنا بشم باید برم توی مراسم آمریکای جنوبی ها.
۳. توی ایام جشنواره با یه پسر کانادایی به اسم دوین دوست شده بودم. البته این دوین بر خلاف پاتریک، ظاهرا همجنس باز نیست (حداقل تا حالا که اظهار عشق نکرده). شب آخر هم که با مریم رفته بودم سینما، این هم بود و خلاصه اینا هم با هم آشنا شدن. چند روز پیش ها دوین زنگ زد که ویکند بریم بیرون و ادونچر داشته باشیم و اینا. ولی ویکند امکانش نبود و قرار شد چهارشنبه بریم این قهوه خونه نزدیک اینجا، دوین با عمق و عصاره فرهنگ ایرانی (که قلیون و کشک بادمجون بود) آشنا بشه و با هم فرهنگمون رو صادر کرده باشیم. صبح چهارشنبه یه ایمیل از دوین گرفتم با موضوع Tent and Trek. با خودم گفتم واااای لابد می خواد دوستاش، تنت و ترک رو هم با خودش بیاره. بعد نامه رو که باز کردم توش چنین چیزی بود (با ترجمه بنده): «مهدی! چه روز زیبایی! آیا همی به رایحه هوای خزان عشق نمی ورزی؟ خورشید بر شبنم صبحگاهی برگهای فروریخته می تابد. وقتی در سپیده دم در راه مقصد هستی، بازدم گرم ات، به حالت ابری شبح وار، دهانت را ترک می کند. من برای امشب آماده ام. کیسه خواب و چادرم رو برداشتم. فکر می کنی به ذخیره اضافی هم احتیاج داشته باشیم؟ داشتم فکر می کردم شاید خوب باشه لباس زیر گرم با خودمون ببریم که اگه هوا سرد شد استفاده کنیم. منتظر ماجراجویی امشب هستم. می بینمت. دوین» من که تازه از خواب پاشده بودم با دیدن این نامه برق از سرم پرید. سریع زنگ زدم مریم که این چی داره می گه و تو مگه بهش چی گفتی و مریم گفت بخدا من چیزی نگفتم و این چقدر خنگه و من گفتم آره خنگه و کانادایی ها که از چینی ها هم خنگ ترن و مریم گفت من که عمرا شب بیام بیرون بخوابم و اون مهمون توئه و به من چه و منم گفتم از اولش تو گفتی ببینیمش و اصلا من نیستم و مریم گفت من که اصلا حاضر نیستم شب بیرون بخوابم قاطی خرسها و من گفتم مگه من حاضرم و مریم گفت مهمون توئه و باید بری باهاش بخوابی و ... خلاصه اومدیم با مریم یه جواب دندون شکن دادیم که البته که روز قشنگیه ولی ما اصلا وقت نداریم و حداکثر تا ده می تونیم باهات باشیم. این هم جوابی بود که دوین خان داد: «مهدی! همه اون حرفهای پیاده روی و چادر و لوازم اردو شوخی بود. چند دقیقه دیگه سوار اتوبوس می شم و حوالی هفت می بینمت.» عکس العمل ما هم در برابر این ایمیل قابل پیش بینی باید باشه...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Nedstat Basic - Free web site statistics
Personal homepage website counter
Free counter