خب حالا بيست سال عقبگرد میکنيم.
اون روزها که خونهمون توی شهرآرا بود و من چهار، پنج ساله، همسايهمون يه دختر داشت که اون موقع سه، چهار سالش بود. اسمش رو نمیگم چون امکان داره اينجا رو بخونه، خصوصا که توی اورکات هم هستش. من و اون همش با هم بوديم. من دقيقا يادم نيس باهاش چکار میکردم (اينطوری که بعدا برام تعريف کردن واسه اش نمايش اجرا میکردم و اينم کلی ذوق میکرد) ولی با همين کارا کلی طرفدار من شده بود (شايد اولين طرفدارم محسوب بشه مثل حضرت علی که اولين مسلمون بود). وقتی من کلاس اول رفتم کلی عزا گرفته بود. يه بار اومده بود دم در خونه ما و مامانم گفته بود مهدی مدرسهاس. بعد مثکه چند دقيقه بعدش مامانم از پارکينگ يه صداهايی میشنوه بعد يواشکی در رو باز میکنه میبينه اين داره همينجوری راه میره و آروم میگه «مهدی کجايی»...
برای اينکه بگم رابطه يهطرفه نبوده اين رو هم بگم: توی همون سالها يه بار احساساتم گل کرد و يکی از گوشوارههای مامانم رو يواشکی برداشتم و دادم بهش (احتمالا کادو دادم. اون موقع نمیفهميدم دارم چکار میکنم). در ضمن نمیدونستم گوشواره بايد جفت باشه و فکر میکردم با يه دونه هم کارش راه میافته. خلاصه دادم بهش و چند روز بعد ديدم مامانش اومده خونهمون و داره يه چيزی میده به مامانم و بعدا فهميدم همون لنگه هه بوده و بعدش هم مامانم گفت اگه میخواستی به ... کادو بدی هر دو گوشواره رو میدادی (مامانم طبق اصول جديد تربيتی که تنبيه رو قدغن کردن منو بزرگ کرد). منم ديگه ديدم کادوی منو پس داده ديگه هيچ کادويی بهش ندادم.
خلاصه الان دختر بزرگی شده و واسه خودش خانوم خوشگل و خوش قد و بالايی شده و در دانشگاه اصفهان درس میخونه و احتمالا ديگه هم نمیگه «مهدی کجايی»...
(به همون: اگه احيانا داری اينجا رو میخونی حالا که اينقدر تحويلت گرفتم يه تماس با من بگير دلم تنگ شده، در ضمن دندون اسب پيشکشی رو که نمیشمرن!)
اون روزها که خونهمون توی شهرآرا بود و من چهار، پنج ساله، همسايهمون يه دختر داشت که اون موقع سه، چهار سالش بود. اسمش رو نمیگم چون امکان داره اينجا رو بخونه، خصوصا که توی اورکات هم هستش. من و اون همش با هم بوديم. من دقيقا يادم نيس باهاش چکار میکردم (اينطوری که بعدا برام تعريف کردن واسه اش نمايش اجرا میکردم و اينم کلی ذوق میکرد) ولی با همين کارا کلی طرفدار من شده بود (شايد اولين طرفدارم محسوب بشه مثل حضرت علی که اولين مسلمون بود). وقتی من کلاس اول رفتم کلی عزا گرفته بود. يه بار اومده بود دم در خونه ما و مامانم گفته بود مهدی مدرسهاس. بعد مثکه چند دقيقه بعدش مامانم از پارکينگ يه صداهايی میشنوه بعد يواشکی در رو باز میکنه میبينه اين داره همينجوری راه میره و آروم میگه «مهدی کجايی»...
برای اينکه بگم رابطه يهطرفه نبوده اين رو هم بگم: توی همون سالها يه بار احساساتم گل کرد و يکی از گوشوارههای مامانم رو يواشکی برداشتم و دادم بهش (احتمالا کادو دادم. اون موقع نمیفهميدم دارم چکار میکنم). در ضمن نمیدونستم گوشواره بايد جفت باشه و فکر میکردم با يه دونه هم کارش راه میافته. خلاصه دادم بهش و چند روز بعد ديدم مامانش اومده خونهمون و داره يه چيزی میده به مامانم و بعدا فهميدم همون لنگه هه بوده و بعدش هم مامانم گفت اگه میخواستی به ... کادو بدی هر دو گوشواره رو میدادی (مامانم طبق اصول جديد تربيتی که تنبيه رو قدغن کردن منو بزرگ کرد). منم ديگه ديدم کادوی منو پس داده ديگه هيچ کادويی بهش ندادم.
خلاصه الان دختر بزرگی شده و واسه خودش خانوم خوشگل و خوش قد و بالايی شده و در دانشگاه اصفهان درس میخونه و احتمالا ديگه هم نمیگه «مهدی کجايی»...
(به همون: اگه احيانا داری اينجا رو میخونی حالا که اينقدر تحويلت گرفتم يه تماس با من بگير دلم تنگ شده، در ضمن دندون اسب پيشکشی رو که نمیشمرن!)
0 Comments:
Post a Comment
<< Home